حسن رویت نکنم ؛ نگه ات شعشه هوری هست
ای که لازم بوَدَ ام گفته آن پیر مغان ؛ که شهره به عالم آورد ،
هر الف خوان از چه بداند سّر دهان لیلی؛
صفحه عشق بر این نقطه؛ به مستوری ماند؛ که تا "یا" ی رسید
دور عارض به خطی مانَنَده است؛
که به در گاه سلیمان رسد این خطّاط ؛
هم که فرق است بین ماه رخ لیلی و سمائ ؛
آن سیه موی شود در چهره؛ وین سیاهی اش ؛
همه از ابر شمالی است که هست .
ای تو زاهد وصف نکن آن همه جنّت و حوران بر شمس
مأوای بَر مسکینی ما ؛ همه میکده ها ست ؛
کاسه کوثر دوردی کش شمس ؛
حوری است ؛که هست
حسن -اسگوئی