دو پاره گی

_ دوست داشتن را تنها در حیطه مخصوص برایمان تعریف کرده اند ؛غیر این چند جزء همه را با بی مهری گاهی دیوانگی و وازده گی .

_ فهم اش  را برایم مشکل کردی رفیق ؛ نمی دانم و نمی توانم بفهمم

_ ببین همه خانواده اش را دوست دارند در همین دوست داشتن اگر برای خانم ات زیادی وقت بگذاری می شوی " زن ذلیل " یا همه ممکن است طبیعت را دوست داشته باشند اگر تنها هفته ای با ذوق و شوق بند و بساط ات را جمع کنی به کوهی بزنی ؛ همین اول کسی که دیوانه کوه ات می نامند همین خانواده ات هست ؛در همین خونه ای که سال ها به قولی خرکنی کرده اید مسخره ات می کنند .

_ حالا عمری غزب اوغلی بودی ؛به قول خودت این فهمیدن ها از از چه و که یاد گرفته ای که  درست به هدف می زنی 

_ تا وقتی پدرم بود همیشه چهره اش پر از غم و کدر بود با اینکه چندان  سنّی نداشتم غم پدر را از همان قیافه تکیده اش می فهمیدم وقتی هم در عرض یک هفته مریض شد و رفت ؛من ماندم تنها مادرم .برای سر بازی  کفالت مادر را گرفتم  یکی از بزرگان محل بردنم برای کار در یکی از کار خانه های تبریز .

مادر از همان وقتی که خودم را شناختم همیشه یا روضه بود یا مسجد محل قبل و بعد انقلاب هم توی خونه مان نه رادیو بود نه تلویزیون ؛چون مادرم حرامش می دانست آن همه اخبار فبل و بعد انقلاب را تنها در بیرون توی مغازه رفیقم که نشریات روزانه می فروخت گذشت با کسی مراورده نداشتم و برای مادر تنها تلفون همان دگّه جریده فروشی را داده بودم تا عصر وقتی به خونه می آمدم لوازم خورد و خوراک سفارشی مادر را می خریدم .بعد انقلاب سه چهر باری پاسپورت گرفتم که لا اقل منم مثل خیلی از دوستان تنی به اب زنم نشد که نشد .نه مادر اجازه می داد و نه چندان پس اندازی داشتم .

_ در این میان قهوه چی سر قلیان ها را عوض کرد و اصلا در گذشت وقت نبودم که هوا هم تاریک شده .تنها خواستم این بود که بقیه چی ...

_ در همه این وقت ها سرم به تیم فوتبال شهرمان بود ؛کم کم از دیوانه گی گذشتم یعنی گذاشتند کنار و از کوشه کنار شنیدم که پشت سرم دارند انگ بی اخلاقی هم می زنند چون  دیگر سن و سالم داشت می گذشت و بالای پنجاه سن ام بود . روزی با هزار مقدمه چینی به مادر حالی کردم که می خوام ازدواج کنم .شب دیر وقت بود خوابیدم و مادر را با همین فکر ازدواج تنها گذاشتم تا فکر هایش را بکند . صبحی که مثل همیشه دیر وقت از خواب بلند شدم ؛ دیگر از سفره صبحانه خبری نبود و هم مادر که ظاهرا در مسجد محل داشت حرف و حدیث آقا روحانی محل را کوش می کرد و ظهری که آمد باز از نهار خبری نبود دیگر متوجه شده بودم که از حرف های  ازدواج دیشبی ام دل خور  شده . تمام روزم را با قیافه پر از غم کدر پدر شب کردم و دیگر هیچ وقت صحبت از از دواج نکردم  چند سالی بود که به روال سابق داشتم زنده بودن های خود و مادرم را مشق می کردم . شش ماهی مریض شد و همان سرپائی تحمل اش کرد و در این شش ماه دهها دکتر برده بودم و تمام تشخیص ها حکایت از بیماری روحی داشت . تا اینکه شبی که باهم نشته بودیم و من داشتم روز نامه را ورق می زدم  گفت : می خواهم بخوابم و خوابید .

_ دیگر صبحی اورژانس آمد و نوشته دادند که شب ایست قلبی داشته و بعد مراحل قانونی دفن اش کردیم 

چند هفته ای گذشته بود که یکی از دوستانم برایم تلویزیونی گرفت و مهواره ای هم سوار کردند .

 شب و روزم را به تماشایش می گذرد و دنیا را می بینم  و مثل کسی تازه متولد شده و در این میان به تمام کوه های که رفته بودم در مقابل طبیعت غرب و الاسکا و افریقا ؛مثل زندگی من دو گانه گی ها بیداد می کند .

خدا هم باید دو نظر متفاوت داشته باشد یکی برای ما خاورمیانه ای ها یکی برای دیگران .

_ چقدر زندگی ام دوپاره شد .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد