مرحوم شیخ محمد خیابانی هم خار چشم درباریان قاجار و هم پهلوی ها شد و هم هر آن چه که ضد آزادی و حریت بود شد.
و هم کسروی آن تاریخ نویس هیچده ساله آذربایجان به نوعی،گویا به نوشته خود با عوامل انگلیس هم صحبت های شده بود که در تبریز به وسیله او بی آبرویش گردانند که مخالفت کرده بود گویا، و به ماند به وقتش.
در شهادت که تن پاره پاره اش را ژاندارم ها و ارازل اوباش حکومتی روی نردبان دور شهر گرادانیده شده بود و همان مخبرالسلطنه هدایت گفته بود ببرید یک جائی دفن کنید، خانواده مخبرالسلطنه که گاه در اردوی استبداد و گاه در اردوی مشروطه چون مروه و صفا در رفت آمد بودند، همیشه دل در گرو استبداد ناصری داشتند و این را خود بار ها و بارها در کتاب خاطرات و خطرات به رشته تحریر اورده و در همان سیاق و سبک که بهنود خان حالا می نویسند و دائم قصه ها از دربار قارجاریه را روایت می کنند و هیچ وقت هم نگفته اند که این رسم و سیاق را وامدار کیستند را باز به ماند به وقت دیگر.
و اما خانواده مخبرالدوله هم به روایت خودشان و هم به روایت دیگران که مشروطه را با چوپ استبداد آورده اند.
اگر تمام ایران را به قول خودشان ، اخوی صنیع الدوله خط راه اهن می کشید و پدر شان مخبرالدوله تمام ایران را با سیم تلگراف سیمنس آلمان که وام دار شان بودند چون تور عنکبوت می تنیددن باز خون بهای مرحوم شیح محمد خیابانی نمی شد.
شیخ خیابانی از اولین روحانی های دمکرات ایران بود که همان در میان سالی هم دول غرب آن روزگار و هم مستبدین شان فهمیدند با خیابانی استبداد غیر ممکن است و رفتند به سراغ ارازلی چون مخبر السلطنه که امتهانش را در تبعید و کشتن ستار خان و باقرخان پس داده بود.
و عجیب اینکه در سرکوبی قیام ژاندارمری به سر کرده گی لاهوتی این جانی دخالت مستقیم دادشت.
اگر تاریخ حوصله نوشتن این قتل ها را نداشته باشد زمانی خواهد رسید هم حوصله و هم وقتش را فرزندان همان مشروطه خواهد داشت.
عجیب این است که نمی دانم چرا نمی توانم فرقی بین مسعود بهنود خاشیه لندن نشین و مخبرالسلطنه را نبینم.
مزه پراکنی های بهنود خان در بی بی سی را و هم در پارازیت صدای امریکا را دیدم و شنیدم و خنده های جنده وش اش را در سراغ انقلاب پنچاه هفت را هم.
دلش در گروی استبداد ژورنالیستی است،باورش را در مقاله های نوشته شده اش می توان دید،همان افکار توده ای سال های بعد سی و دو را با یک نمکی دیگر به خورد ملت می دهد،اگر بازش کنیم همان خلیل ملکی و بقائی دیگری است که ملتی را باور نداشته اند.
روز نامه نگاری شرم گین در غربت حومه لندن با انقلابی کمین کرده در پاریس که رئیس جمهور خود خوانده است فرقی ندارد.
چه قدر باید کلمه را شناخت وجمله ها را و فن نوشتن را دانست،تا بگوئی و بنویسی که هم مضحکه این خلق نشوی و هم در حصار سمند و سنگ نپوسی .
من آن قدر هم آزادی ندارم که با زنم و فرزندم حرف بزنم و برایشان بگویم که،" این من دارم زندگی نیست" و چه قدر هم دلم برای مردن تنگ شده.
می گویند ایرانی جماعت زبانش شیرین است ، با که گویم من با این زبان شیرین ، دردم را و حرف دلم و حتی خواسته اولیه هر انسانی را، همان که زندگی می گویند را ،نمی توانم بنویسم و بگویم.مانده ام که فریاد کشم و های های گریه کنم که این زندگی ما را کشت.
روزی نوشته بودم که از رفیقی پرسیدم که حرف های نیچه را نمی فهمم و هم اینکه زرتشت را فهمیده بود و دوستم در تمام سادگی جواب داد
" نیچه و اصولا فلسفه را با آب در گوزه و آفتاب را در سوراخ" نمی توان فهمید.
این گفته دوستم مثلی پر کنایه در ادبیات تورکی است که حکایت از حال روز خوش شخصی است که غم لااقل دنیا را ندارد.
خواسته ام در گلو می ماند و دانسته ام در گنج ذهن، یک هوای تازه و انسانی که مرا بفهمد آرزویم است. همان که مولوی گفته آنم آرزو ست.
رزقی و روزی با ده در صد اضافه و مشکلاتی با هزار درصد و زن و بچه ای با یک دنیا خواسته، تمامی که ندارد ،می ماند فریاد، که باید آن هم زیر اب یا سر در چاهی باید باشد، گفتم که لااقل دیوانه سر کوی برزن نباشم.
زندگی شخصی ام را نمی توانم راست و ریست کنم، من کجا توان اندیشیدن های ناهنجاری جامعه کجا.
راستی آن که سر هر کوی برزن و شهری نابودی غرب را فریاد می کرد خود مانده با دوستان به زنجیر رفته اش ، مکسانی بودن دور شیرینی و الا از چه اندیشه ای بایست دفاع می کردند و از اولش هم معلوم بود در اصل چیزی نبود. تمام آنچه که گفته و وعده فرموده بودی ارزانی ات،در بالای گرمای سی و چند درچه نشسته ام این اراجیف را می بافم.و چشم بر فیش های ابونمان دوخته دارم هزیان می نویسم، تازه گله دارم که چرا فلسفه نیچه را نمی فهمم.
خوب مرد حسابی فهمیدی که چه .از کنایات زن و بچه ات کم میشود ؟ هوائی تازه به ریه هایت می رود؟
سرو کارت ،آخرش هم با شهر داری است و وادی رحمت.
مادر سفارش پشت سفارش که بیا می خواهم ببینمت،سرم خیلی شلوغ بود به خاطر امر خیری که داشتیم.در اولین فرصت خدمتش رسیدم و بعدکلی گلایه که سبب این همه سر به هوا بودم چیست "خوب، دیگر دختر شوهر دادن که این همه غصه و قصه ندارد"
مانده بودم که چه بگویم که هم دل مادرنشکند و هم نگران وضع مالی خانواده نشود، که گناهش میدانم درست همان آموزه ای که هم دینمان داده و هم این همه در باره اش گفته اند و شنیده ایم . بعد اولین چائی که ریخت طفلکی با هیکل سنگینش بلند شد و یک بسته با روسری در جوانی ام آشنا بود پیچیده شده را آورد و روبه من که"برای روز مبادا نگه اش داشته بودم، خوب روزگار گاهی برای همه یک حال نمی ماند فکر کردم که جنازه ام رو زمین که نمی ماند الحمد الله همه مسلمانیم بگیرش برای دخترت یخچالی چیزی که کم و کسر داری بخر"
بخاطر تمامی خوبی هایش و بزرگوار بودنش بغلش کردم و بوسیدم همان بوی عطر جوانی اش را می داد.همان در خدمتش روسری چهار گوش بسته اش را باز کردم و به تمامی آنچه که در داخل بسته بود نگاه کردم و شمردم ... بیست و دوهزار تومان .
بیچاره مادرم اصلا حواسش نیست این همه گرانی و تورم که تمام سالیان است در سایه اش رمیده ایم...
برای آن همه صداقتش شب همش گریه کردم.
دلم می خواست همان دامنی که خیلی شب های بر رویش سر می گذاشتم بود و من خوابیدم.
چه کودکانه باور می کردیم قصه های مادر را ، از همه زیباتر قصه ملک محمد را،ولی حال مادر چگونه باور کند این قصه پر از غصه پول ملی را.
خدا نبخشایدشان کسانی را که هر روز هفته یک بانک یا موسسه ای مالی برای ما دو نبش می کنند و وزیر و وکیل می آورند و می برند