شب جمعه است ،خدا رفتگان شما را بیامرزد، آنام(مادرم) می گفت :محمد تو آدم نمی شوی اگر هم بخواهی این رفیقات نمی گذارد. گفت و گفت آخرش از دست ما پنج شش بچه دق کرد و رفت.
حال حکایت دو باره آدم شدن ماست که این حزب کمونیست کارگری نمی گذارد.دلم می خواست این آذر خانم ماجدی دم دستم بود و یقه او را می گرفتم، حیف که خرما بر نخیل است. به قول ظریفی که گفت: یک منی بوس آدم اند و هی گیر سه پیچ داده اند به این جماعت ایرانی مزاج، آن از گند کنفرانس برلین شان و این هم از به قول خودشان از تحلیل های مارکسیستی اعتراض های جماعت شهر های ترک نشین. حرف های می زنند که فقط لایق همان دخمه ها و محفل های آموزشی لنین و مارکس دهه بیست شمسی است.
آذر خانم ماجدی وقتی شما که سهل، پدر ارجمندتان هم نبود این بچه های ترک زبان بودند که صد سال و هشتاد سال قبل این تفگر سوسیالیستی را از دمکرات های روسیه برای ایران و ایرانی ارمغان آوردند.
حتما دلتان نمی خواهد اسم هایشان را برای شما و حزب کمنیزم کارگری ردیف کنم ، اگر دلتان خواست بروید تاریخ جنبش چپ را دوباره بخوانید.
مسئله ساده است ، ترک ها این همه ادبیات فارسی را غنی داده اند، و شاهدش هم این همه شاعر و نویسنده ترک زبان است که دیوان ها و آثارشان در عرصه ادب فارسی موجود است.
می ماند یک کلام آخر اینکه ترک و کرد و سایر خلایق این سرزمین می خواهد اصل پانزده و نوزده قانون اساسی موجود این مملکت اجرا شود و بچه های این ها به زبان مادری خودشان آموزش ببینند. تمامی احساسات تلخ و شیرینش را به زبان خود بیان کند. در غم رفتگانش به زبان خود گریه کند و موقعی که عاشق می شود به زبان خود خوشحال باشد. وقتی عروسی می کند مجبور نباشد مثل بجه های لاله زار و لس آنجلس آواز بشنود، دوست دارد مثل پدارانشان وقتی می رقصد سر به بالا گیرد و دست در طرفین و پا برزمین کوبد و مجبور نباشد مثل خلایق آن سوی اقیانوس ها شکم و باسنی تکان دهد که لایق همان تجدد رو حوضی شما ها است.
آذر خانم ترا خدا ول کن ما را ،این همه هزینه های که ممکنه که شاید هم زیادی بود در روی اسفالت شهر های ترک نشین داده شد ، برای آن نیست که شما و حزب کومنیست کارگری تان مطرح شود.
بابا این جماعت برای خودشان مدرسه و تحصیل به زبان خودشان می خواهند ،باقی را ول کن ترا به خدا.تازه خدا را هم که نمی فهمی
حوادث و جامعه | ||||||||
![]() |
|
|
نویسنده و روزنامه نگار خوب شهر ما آقای احمد زید آبادی در پایان یک نوشتار خوب و روشنگر در سایت روز نت زیبا نوشته و چه صادقانه.به نظر می رسد که همه ما ها در نکات مشترکی همیشه به هم رسیده ایمُ حال این نکات شاید سال ها با هم فاصله داشته باشد و اشخاص به هم رسیده متفاوت.زید آبادی عزیز بعد جنک اول عراق و امریکا۱۹۹۲- و دبیر ادبیات ما همان اوایل ۱۹۷۹ فرنگی.چه قدر هم آن دبیر ادبیات دوران جوانی مان دلهره پاک سازی شدنش را داشت - سر هر برج که برای گرفتن حقوق معلمی خود می رفت وه چه ترس خفیفی داشت و همیشه از نگاه اداره جاتی های ناحیه و دبیر پرورش استان خود را قایم می کرد. و همیشه برای راهپیمائی های خیابانی عذری می آورد .شاید هم سر کلاس درسش هم دوستان آقای زید آبادی و سایرین بودند. حال هم نوبت بعض شاگردان ایشان است که نگاهشان را از چشمان تیزبین آن دبیر ادبیات ما به دوزدند.
آآ زید آبادی در انتهای مقاله شان می نویسند
(.......بدین ترتیب، همه پیشبینیها غلط از کار درآمد. روزی که صدام حسین هر دوازده قطعنامه شورای امنیت سازمان ملل را بیقید و شرط پذیرفت، برای من گویی دنیا به آخر رسیده بود. این البته فقط احساس من نبود. در خیابانهای بیت لحم، رامالله، الخلیل، نابلس، جنین، غزه و بیتلاهیا نیز فلسطینیهایی که چشم امید به نابودی اسراییل توسط موشکهای صدامحسین دوخته بودند زار زار میگریستند.
از این درس تلخ من آموختم که بسیاری از بلوفهای رهبران جهان سومی پوچ و تو خالی است و همانطور که نباید این بلوفها را جدی گرفت، به تفسیرهای تحلیلگرانی هم که با بزرگنمایی قدرت یک کشور در حال غرق شدن در جنگ، خاکستر به چشم مردم میپاشند و آنها را شیر میکنند، نباید بهایی داد، اما دریغ که تاریخ به طرز بیرحمانهای برای ما جهان سومیها تکرار میشود!)
بله دو ست ما گوئی فقط در جهان سوم است که خیابان ها و میادین شهر را برای اجتماع ملیونی مردم درست می کنند و گاهی هم هیکل های از سنک و آهن و بتن نصب می کنند که همیشه ناظر اعمال مردم باشند تا مالی از مردم به غیر نرود.