دیگر این پنچره بگشای که من
به ستوه آمده ام از این شب تنگ
دیر گاهی است که در خانه همسایه من خوانده خروس
وین شب تلخ و عبوس
می فشارد به دلم پای درنگ
دیر گاهی است که من در دل این شام سیاه
پشت این پنچره بیدار خموش
مانده ام چشم به راه
مست آن بانگ دلاویز که می آید نرم
محو آن اختر شب تاب که می سوزد گرم
...............................................
می رسد از دل خونین سحر بانگ خروس
وز رخ آینه ام می سترد زنگ فسوس
بوسه مهر که ....
م-الف سایه
در لندن با خانمی اتفاق صحبت افتاد.خالی از ملاحت نبود.لیکن از چهره اش ملامت مینمود. گفت پدرم مبتلایه فلج است و روزگار با من به لج.با دست خالی به دیدنش رفته بودم حالش را تباه دیدم و تقاضای صاحبخانه هم در دلم خاری است. حالی که قصد بود تبدیل به تباه شد. پنچ لیره همراه داشتم در دستش گذاشتم . خواست پای مرا ببوسد. رویش را بوسیدم و به خدا سپزدم .دعا کرد و از کجا که مستجاب نشود
مخبرالسطنه هدایت نثر زیبائی دارد و خاطرات خود را که توشه ای است از زندگانی پنچ پادشاه در مجموعه ای دارد که می تواند در جهت تاریخ معاصر و نوع انشا خاطرات آموزنده باشد .
در ان نفس که بمیرم در آرزوی توباشم بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
بوقت صبح قیامت که سر زخاک بر آرم بگفتگوی تو خیزم بجستجوی تو با شم
بمجمعی که در آیند شاهدان دو عالم نظر بسوی تو دارم غلام روی تو باشم
بخوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم زخواب عاقبت آ گه ببوی موی تو باشم
حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم جمال حور نجویم دوان بسوی تو باشم
می بهشت ننوشم زدست ساقی رضوان مرا بباده چه حاجت که مست روی توباشم
هزار بادیه سهلست با و جود تو رفتن
وگر خلاف کنم سعدیا بسوی تو باشم
هی هی ....هستیم آقا....این حال روزگارماست ....همیشه دل درگروی دوست شدن را پدر به ما آموخت....غمش بار گران بود .و همیشه
خدا عاشق بود ُ بود تا آنکه روزی عشق به فرزندی او را مثل درخت خشکیده .... نسیم هجرت حبیب بر انداخت
....غم های پدر تمامی که نداشت. وقتی خبر گزمه رسید که چه نشسته ای.....پسرت خدا را در گنجه خانه اش نهان کرده.... دو زانو مثل
شتر قربانی به خاک نمناک منزل نشست و های های گریست.
من شگستن بیدی را خود به نظاره ماندم بی آنکه کاری از دستم برآید.
مثل روشنائی شمعی در غیاب حبیب به نسیمی رفت و ما حیران و گریان این بار نیز به چله پرسه نشستیم و سوشون .
این نوشتم که دوست داشتن در ذره ذره وجود مان لانه کرده است .
رفتی و همچنان به خیال اندری و در برابر چشم مصوری و فکر بمنتهای جمالت نمی رسد.