بیست سال تنهائی یک دوست

_شب هایم به سختی سحر می شود ،حدیث امروز و دیروز نیست یه بیست سالی هست،گمانم عمری ایست به این تنهائی خو گرفته ام.آن وقت ها هنوز بچه هام بچه بودند،و من فارق از این همه هیاهوی سیاسی سرم به کتاب ماند وشدند بار و  غارم.چه زمستان های در بستر تنهای ها با دود سیگار و چائی کهنه و زیر سیگاری پر و تنگ آبی؛ و لیوانی پر از اثر دو انگشت،حتی بدون عینک ام می توانستم ببینم و همه این ها وقتی بود که تازه خطوط سطر ها ی کتاب گرفته در دستم، چقدر ریز بودند و گاهی با عینک هم مشکل داشتم. اما اثز دو انگشت را به راحتی می دیدم.حق ام داشت از سر شب تنها لیوان اب  بود که گلوی خشگیده از مزه تلخ سیگار و چای مانده را کمی آرام  می کرد.گاهگداری لاری پنچره نیم باز بود که هوای تازه به سینه هایم می ببرد، شب های زمستان نه پایانی می شناخت و نه هوای تازه می امد،برای هزارمین بار دیوان فضولی  در بغل به خواب میرفتم و حقیقت اش نمی شد اسم اش را خواب گذاشت همین از خود بیهوش شدن و بی هوا خود را در غزل عریان دیدن است باید اسم اش خواب یاشد و بعد چندی مثل اینکه ساعت ها خوابیده ای سبک تر هم می شوی و بعد عقربه ساعت توی طاقجه دیوار را می بینی،با کلی بس و پیش حالی یت می شود که این"بی خود بودن" تنها ده دقیقه  ای بوده.چندی ایست دکترم به سیگاری بودنم را نمی پسندید که حدیث میخ است تابوت. و من لاقید ؛زندگی را نمی فهمم چه برسد به تابوتی که دکتر از اش می ترساند، کو همین دیروز بود که در "دایره  مینا" مهرجوئی  یکی با ویلویونی می خواند"ای مرک بیا که زندگی ما راکشت" مثل اینکه دیروز بود ؛گمانم سی و هفت وهشت سالی از این اکران می گذرد.چه قدر جوان بودیم و می خواستیم دنیائی را با جملاتی از مارکس و انگلس عوض کنیم ، که کردیم و زندگی مان هم روش باختیم تا عده ای به نان رسیدن و ما  ماندیم به هرچه که سفره می خواست خجل .اداره مان یعنی همین فرهنگ آموزس برورش ،اوایل آنقدر بی در پیکر که به قولی بابا مدرسه هم برایمات یک هیملئری بود.اسگوئی بیست سال می دانی یعنی چه آخه تو حواست به حساب مردم بود ،حتما باید بدانی،بیست سال تنهائی مرد در چهاردیوار اش چه معنائی باید داشته باشد،مخصوصا که از کوه هائی که  جمعه های بوده ام یک سرما خوردگی و سینه پهلو را هم به میان کتاب هایم آورده باشم.

-- به نظرم دیگه این اقا میلانی مان و دوست چند دهه ام به نطرم غرینه ای شده دیگه اونی که بوده نیست حد اقل حسّ اش می کم .که ریشه اش همه همان فبش حقوقی که داره باید باشه با دو اولاده دانشگاهی اش،فردا باید با میلادش حرف بزنم زیاد پسر بدی نیست مثل همین جوانان دوربرمان هستش ،این طوری بهتره ، شاید دوا و دکتر افاقه ای کرد که زیادمطمعن نیستم ولی کاری باید کرد. حتم دارم به این بیست سال اش اصلا نبایدم دست زد، طرف یخجالی که؛ در دم اشبز خانه ایستاده.کاریش نباید کرد. همش می تواند به حیائی که دارد مربوط باشد.

درد های در اعماق روحی یک انسان (2)

سر صبحی نه چندان زود؛ هوس نان تازه کردند،بچه ها.تارسیدم به تجربه دو سه تنوری را باید وا می ایستم دادم،سیگاری آتش زدم و همان نزدیگی ها نشستم؛در جلو صف بود ووقتی منو شناخت به علامت گوتاه سروصورت دست می خواست بفهمد چند تائی ام،اینجوری اش را دوست نداشتم و فهماندم که جام خوبه می مانم.
آقازاده میلانی خودمان بود از چند باری که نگاهم کرد،فهمیدم که پست دیروزی ام را خوانده؛شاید به همین خاطر بود که نگاهش را چند باری دزدید،اینکه دیگه ناراحت نشه اصلا سرمو گرفتم پایین تا نوبت به ام رسید ، دوتا تافتون گرفتم داشتم قفل دو چرخه باز می کردم دیدم دم همان نانوائی منتظرم ه .میلاد اول پسره اقا میلانی یه، سر وضع مرتبی داشت ، صبحی،به قولی "رایحه خوش خدمتی اش خاجه کی بود"می دونستم دردش چیه ،من من اش ؛زیادی بود می بایست تحمّل می کردم که کردم. یه هوی صدایم زد. به بغض... برگشتم دیدم داره مثل یه بچه چشاشو پاک می کنه،کسی ان دور-برا نبود.به ارامی...
- اقا اسگوئی به خدا اصلا من به فایل و دفترچه خاطرات بابا اصلا نگاه نکردم، بیخودی عصبانی یه،اومده بیش شما و شماهم که ماشالله...
- گفتم ببین جوان"سر صبحی اگه سر دعوا مرافعه داری به جان میلانی دوچرخه را می زنم سرت،برو بچه پرو... حیف میلانی... که تو الدنگ پس افتادی"
خودوشو جمع حور کرد و دوباره با همان بغض که می خواست توجیه کنه اومد که بگه...پایم رو پدال دوچرخه بود مجبور شدم بر گردم و حسابی حالی اش کنم که "خواندن دفتر خاطرات یه پیر مرد چه حسی داره که این قدر عاشق اشه به خونه" یه هوی دیدم این همان میلاد چند دقیه قبل نیست ،اصلا یه طور دیگه ای شد، و نگاه هاش ،گونه هاش،تن صداش و طرز حرف زدنش،مثل آن قدیما خیلی دوست داشتنی و انگاری همان نوجوانی یه که باباش می اومد خونه ما و هر دفعه که می خواست بره،یه قلمی،خودکاری ،از من می خواست و اخرین باری هم که آمد ازم یه تسبح شاه مقصودی می خواست؛ دیگه نوجوانی بود ،تا میلانی خواست دعواش که ؛ بغل اش کردم و آن قدر توی بغلم ماند که دلم می خواست گریه کنم برایش.خیلی دوست داشتی تر به نظرم رسید،و تسبح شاه مقصودم را. به هش دادم. باباش برگشته بود گفت بود تو این دو تا را لوس می کنی.
-اقا اسگوئی به جان خود بابا نه خودم،کامپیتورم خرابه به گوگل نمیرفت ،رفتم سر لب تاب اش،برگشتنی یادم رفت و نتونستم مثل اولش کنم، طرف های ظهر فهمیده بود؛ دیگه اصلا مهلت نداد که حرف بزنم و عصبی رفت بیرون و یه خورده بد و بیره گفت .
باز این میلاد اقا میلانی خیلی دوست داشتنی تر شده بود در نظرم ،نمی دانم چرا حرف هایش باورم شد؛گمانم این بار او بود که بغلم کرد و من دوباره ،گونه هایش وبوسیدم . دوباره سیگاری اتش زدم،این بار نوبت من بود که نتونم جلو نم اشگ ها یم را نگیرئم.
-میلاد من می دونم توی آن دفتر چه و فابل بابات چیه؛توش پر از گلایه و درده ،توش پر از روز های است که شما ها بزرگ شدید ،توش همه اش از قرض و قوله است که هر از چند وقتی برای گذران از رفقا گرفته؛ توش نا مهربانی مادرت ه،توش جوانی بوده که با یک لیسانس به اداره فرهنگ اومده و بعد پیری است با یه عالمه درد.توش شما ها هستید توی این اوضاع و احوال،تو ش غیر تو و خواهرت کسی نیست ،حنی مادرت هم نیست ؛خیلی وقته که جاش توی دفتر خاطرات بابات نیست.خودت باید فهمیده باشی ،مادرت نه تونست یه دبیر ادبییات هزاران نوجوانای استان به این بزرگی را درک کنه ،آن دفتر چه خاطرات از مهربانی های همه پر هست الا مادرت، زن اش .فکر کرده شما به این مهم اش دست یافته ای به خاطر اونه که داغون شده بود. فقط همین.
وقتی سرم را بالا بردم تا صورت میلاد را دوباره ببینم دیدم داره بر می گرده دیگه صدایش نکردم بدون خدا حافظی رفت فکر کنم هیچ یک از این حرف های که از میلانی یادم بود را ندیده بود و حتی نخوانده بود؛طفلکی ها.
وقتی در راه برای دوچرخه پا می زدم فکر می کردم که"چرا این قدر پدر و بچه ها از هم دیگه غافل می شوند"

درد های در اعماق روحی یک انسان (1)

وقتی آمد رنگ رو به صورت نداشت،از پک های که به قلیان می زد عصییتش را می توانستم به فهمم؛زیاد با اغیار نمی نشست ولی این دقیقا جای بود که مشتریان غیر دائم همیشه آن طرف ها می پلکند.دو سه باری تعارفش کردم و جواب های منفی اش بیشتر نگرانم می کرد که عاقبت بغل دست اش خالی شد و من مثل برق در کنارش نشستم و اشاره به شاگرد قهوه جی که دم و دستگاهم را به همین جا بیاورد،آورد و در ضمنا تنباکوی اش را هم عوض کرد.جند دقیقه گذشت و بدون اینکه بفهمد گوشم با اوست یانه یه هوی گفت: اسکوئی جان... دیگه داره به خرخره ام می رسه...خودم را کی اماده حرف زدن اش نشان دادم و اهسته در گوشم:"این همه عمر... و این همه صبر و آبرو داری... یه الف بچه تخم سگ خودم... داشته نوشته های خصوصی و کامپیوتر شخصی مرا زیر رو می کرده که صد رحمت به حکومتی ها"
-کی اخه برای چه ،بابا بچه است دیگه تو هم زیادی سخت می گیری.
-نه اسگوئی جان نقل این حرف ها نیست به اندازه بار یه الاغ خرجش دادم و هر چه خواسته اند رفتم پیش این و آن تا واسه شون کم نیارم،تا ته زیر لباسم هم دارند می گردد،تا بینند این پدر سگ مصب شان... چه ... می خوره؛می گم، بچه... تو شخصییت سرت نمیشه تو آدمی مثلا با اون لیساس ات،من پدر سگ این همه دارو ندارم و دادم منو بپای؟.تو می خوای این کاره بشی؟ دیگه چرا نون منو می خوری ،برو یک هوئی آژانی... مفتّشی ... به شو... دیگه چرا داری منو تو این سن شصت می پائی.مگه من چه مه... مگه چه گناهی کردم برو... از ان ننه ات بپرس که چه ها سرم اورده؛ دارم اونی که از دست اش کشیده می نویسم دارم اون چهل سالی که باهش نبودم، روی کاغذ یا کامپیوترم نشخوار اش می کنم توله سگ...این همه تو این چند سال، کشته زندانی فقط برای آزادی یه...،آخه جرات خیابان روی که نداری مثل بچه آدم... داد آزادی کنی... آن همه پیر جوان به خاطر یک کلمه فقط به جرم خواستن یک نفس هوا...،آن وقت چپیدی خونه نوشته های خصوصی مرا به ننه ات گزارش کنی . من هر چه می کشم از نه فهمی ننه ات بچه...
-خوب دیگه آمیلانی زیاد سخت نگیر بجه اس نمی فهمه "محیط خصوصی یک پدر "یعنی چه.
- بابا گور پدر خصوصی اش هم کردم... این دیگه کجاش خصوصی شد داشته تو فایل های من نامه هام و چت ها مو می دیده،اخه من پیرمرد چیز مخصوصی ندارم همه فایل خالی؛ همه لخت اور عینه کف دست. من چیزی برای مخفی کردن ندارم ؛من بچه نیستم به هر ج...خونه ای سر بزنم عکس بگیرم همه اش دار و ندارم نوشته های منه ؛ یاداشت های روزانه منه ،یا چند تا جت بارفیق ها...فقط صحبت سر یه حرف ه آنهم "حریم خصوصی یه آدم شصت ساله".مثلا بچه اس بزرگ اش کردیم.تخم سگ عین یه آژان و مفتش افتاده رو فایل های من که چه بشه؟ داره دلم می سوزه فقط به این خاطر که از وقتی یه نو جوان بود یه بار هم به خاطر همین "امر محیط حصوصی فردی" لای کتاب یا تلفون هاش یا خود کامپیوترش را باز نکردم و پیش خود گفتم : حرمت شخصیت ه یه نو جوان یا یه جوان مقدّسه.
-میلانی جان امروز خیلی خسته ای مرد برو کمی استراحت کن واللاهی حالت خوب میشه.غصه نخور دیگه...همش اینجوری اند ،تنها به تو یکی نیامده.
آ میلانی بلند شد و رفت ،ماندم توی فکر "واقعا حریم خصوصی افراد تا کجا می تونه ادامه داشته باشه؛چرا اصلا بعضی از بچه ،پدران و مادران شان را نمی فهمند،شاید اونا هم احتیاج به سنگ صبوری دارند که در چهار دیواری اش پیدا نمی کنند"