_میلانی جان نگرفتم خریدم؛...تو محله بارون آوک یه کافی شاپی یه رفتم یه قهوه ای بخورم یه آقائی فکر کنم خودش هم کشیده بود،آورده بود برای فروش ،همان چند وقت مانده به شب عید.دیدم ...خیلی خوشم اومد ،چشم هاش انگاری داره یه چیزی میگه ،غم توشه ...آقاهه را خیلی آن طرف ها دیده ام ولی نمیدوستم نقاش ه ،تابلو می کشه ولی این پرتله اش نمی دونم حالمو گرفت خریدم اش...وقتی داشت می رفت پول قهوه مراهم حساب کرد،دوسه جوانی بودند باهم داشتن صحبت می کردند فکر کنم اوناهم ارمنی بودند وقتی من پولشو دادم یکی از همان جوونا یه لبخندی زد،فکر کنم به حماقتم بود خنده اش... و وقتی بعد حساب و اون نقاش ه دادم و رفت ، همان جوان دوباره یه خنده دیگه هم کرد.از آن عصری که آوردم خونه ، گذاشتم اونجا ... خسته که میشم ،نگاهش می کنم ،مثل اینکه خیلی دلش پره گاهی کلّی باهم حرف میزنیم ...این چشم هاش ... یه طوریه.نگرانم می گنه...میلانی جان به زار همان جایش به مونه ...فکر کنم عادت اش کردم همون طرفی باشه بهتره، خیلی دوست اش دارم... همیشه اونجاست ،فقط آن چشمایش نمی دونم چه غمی داره...شاید مدل ه یا شاید کپی ...از عکسی چیزی.خیلی گرفتارم کرده ،نمی دونم گاهی از تنهائی او... ترس برم می داره ...خیلی تنهاست ،مثل خودم...آن خطوط پیشانیش ،شکل بینی اش فکر کنم "سامی" یه مال این طرفی ها نبایست باشه... ولی رنگ چشمهایش چرا،مثل اینکه هوای همین تبریز و داره...به نظرم جای که نگاه می کنه براش جالبه چون یه خطی روی گونه اش نشان می ده ،از چیزی که می بیند خوشش اومده... گاهی شب ها آن چشم هاش ،مثل اینکه جون می گیره... و همان وقت هاست که زیباتر هم میشه و به خیال دیدن اش ،قهوه ام طعم اش خیلی تلخ نمی شه....نه میلانی جان بزار همان جای قبلی اش همان جاش عادت کردم باشه... دیوارش نمی کوبم ...بزار همین طوری آزاد تر باشه...آره همان جا بهتره دست ات درد نکنه.
__مثل اینکه خیلی خراب ات کرده ،دیگه اینطوریش را نداشتی.راستی این کتاب "خیال اوغلو" را من می برم یه جائی یاداشت کن بعد گیج نشی به کی دادی!؟شب خواهرم اوینا مهمون اند من بایس زود برم،توهم زیادی به نخ این تابلو نرو... نه که خیلی حواست سر جاشه ،فقط مونده عاشق یه تابلو پرتله هم باشی.اگه بچه ها به دونن با ارمنی جماعت می پری ... دیگه باید یه فکری براش پیدا کنی.