شمس تبریز

وقتی در فیس دیدمت با کوله باری از شعر و ادب بودی،به زبان مادر ی ات آنقدر  علاقه داشتی که من خود حیران نوشته هایت شدم؛اگر کم می آوردی، بودند شعر های از آنسوی آراز که دادمان می رسید و ما ها چون شاگردی دو زانو بودیم در محضرت گر چه سنی و سالم بود اما گفته و نوشته هایت چندان جوانه زد ؛ که روز و شب از من گرفت.از پی ات رفتم به شاعران ده هفتاد میلادی آذربایجانی رسیدم که آن ها هم نفسی گرفته بودند از نبود دیوار آهنی. من همان در پی مولای خود  حکیم فضولی بودم و چنان در حصار ، نوشته هایم به هزار زحمت  به آلفا بتای عرب. بعد کامنتی برایم سر شار از محبت و چگونگی نوشته هایم ،همیشه برایم تشویق بود که آمد تا من ؛ من نشو م و نشدم همان در شاگردی ات ماندم،من زبان مادری را به خط عرب نوشتم چون احساسم این بود و هست که تازه کاریم مجال نوشته به عامه داده باشیم و تو از همان اول به لاتین بودی،گرچه با کلمات کوتاه ولی قوی ؛قوی اینکه نوشته هایت برایم چون کلاس درس چنان آشنا آمد که سهل ممتنع.چه قدر باهم نوشتیم به ماند و چه قدر هم به حقیر فضای تشویق دادی و من امید وارانه ماندم و آنقدر که بهم رسیدیم و   دوان هم  رسیدیم تو از آن همه راه دور، با حلّه از گل و شعر . ذهنم  برایم شمس تبریز را  به تصویر کشید که حضرت دوست سفارش دوستی اش را به مریدان داده بود،همیشه برایم شمس ماندی و من در سایه تو ،ذره ای هم نبودم تا چه رسد به ره روی مریدان شیخ.حتی در هر کوهی رفته بودم به یادت در دؤشرگه ها یادگاری نوشته  ام "شمس و من و خدای من" . همیشه در قلبم خواهی ماند تو به من حیاتی دیگر دادی .گرچه عمری برایم نمانده، در همین کم اش هم؛ چه شب های به شعر خوانی تو گذشت و من همه گوش. و صبح ها خمار غزل فضولی و دورد ای از حسین جاوید شهید با شیخ صنعان اش. و تجّلی زیبائی عشق زمینی اش .و من در حسرت فهم غزل فضولی و تو با شعری های معاصر.من در هوای تو " شمس" خواهم ماند تا جان زه تن در آید ؛ چون شیخ  شیراز نیز روایتی دیگر دارد از عشق و جدائی  "از کاروان چه ماند چون آتشی به منزل"

آغا دریانی ،صاحب سوپر مارکت مان هم رفت

_آغا میلانی برای خود ات قهوه بریز هنوز داغه ،من سر کوجه از سوپری آغا دریانی یه پاکت سیگاری بخرم؛ زودی برمی گردم
- نرو من دارم باهم می زنیم.
_ شب چی تو می خوای بری می مونم.
- پس بدو تا نبستند،در ضمن آن کتب شعر فضولی که حاشیه نوشتی کو شش نمی بینم.
_ همان سر جای اولشه خوب نگاه کنی پیداش می کنی.
سر کوجه که رسیدم ؛ دیدم غوغای یه ،ظاهرا منتظر اند اوژانس هم بیاد . یکی می گفت تلفون زده.وقتی نزدیک تر رفتم ،دیدم صاحب سوپره اقای دریانی افتاده دراز به دراز رو به قبله ،همه منتظر اورژانس مانده اند، پسرش که تازه توی دانشگاه ترم اولشه بالای سرشه.نشستم بالای سرش و یه پیراهن کهنه یود گذاشتم پشت گردن اش تا راه تنفس را نگیره و هر چه یاد گرفته بودم...نفس مصنوعی و غیره... حس کردم تمامه... چون علاعم حیاتی را نشان نمیداد و حتی نبض اش را به درستی تشخیص نمی دادم...اقایان اورژانسی ها هم رسیدند،با یه معاینه اولیه ظاهرا تمام شده دانستند.کسی نبود غیره پسرش همراش بره ، مجبور شدم خودم هم با پسرش برم از ماشین اور ژانس به آغا میلانی خبرش را دادم،منتظر من نباشه اگه می خواد شام بخوره بماند تا برگردم.
تو سالن اورژانس داشت نفسم بند می آمد،آنقدر مریض اورژانسی هئچ وقت ندیده بودم، همه زیادی تصادفات نوروزی بودند .خلاصه دیگه مثل اینکه کاری من نداشیم غیر اینکه پسر آقای دریانی تمام داشت با تلفون موبایلش به فامیل هایشان خبر می داد و من تعجب در اینکه چه قدر این پسره با کلماتی شمرده و مودب حرف می زد هیچ چیزی مثل اینکه در درونش اتفاق نیفتاده و هم چنان خوب مدیریت می کرد ، دست پاش و اصلا گم که هیچ؛ و خیلی هم خوب کار های اداری شان را رفع رجو می کرد.در شلوغی محوطه لحظه ای گم اش کردم.چون بیمارستان به خاطر تصادفات نوروزی پر بود از جمعّیت . داشتم خفه می شدم هم استرس و هم بوی مواد ضد غفونی بیمارستان، فکر دم اگر بمانم ،من هم می افتم.آنی خودم را روی چمن حیاط جلوی دیدم . زانو هایم توان ایستادن نمی داد،سیگای گیراندم و همان موقع هم پسر اقای در یانی را دیدم ،خدای من دیگر آن آرامی نداشت ،چنان در نبود پدر شیون می کرد وزار می گریست که انگاری همانی نبود که ربعی قبل دیده بودم؛ در اوغوشم جای گرفت ولی آرام نه شد؛ مثل کودکی ؛ مادر و خواهرانش را می خواست.به یاد پدرم افتادم که بیست و هفت و هشت سالی قبل، چنین من در فراغش می گریستم.بعد چندی آشناهایشان سر رسیدند،وباز این پسره؛ همان نبود که لحظاتی چنان بی خود در بغل من بود،همه را به سر خود جمع کرد و مادر و خواهرانش را به صبر وبردباری می خواست و اخر اینکه کاری از دست دکتر ها برنیامده و تقدیر و قلان... و قرار مدار فردا را می گذاشت ...در راه که برمی گشتم همه اش به یاد این پسره بودم که چقدر بزرگی و عائله داری را خوب یاد گرفته و یک پارچه به قول این روزی ها مدیر تمام عیاری است.

آیرلیق

"آیلی گئجه لری سن سیز گزیرم
خزان یارپاقلاری سن سیز ازیرم
یولونو گؤزله ییب درده دؤزورم
سؤنموش اوجاغیما دؤنورم سن سی"
شور مقامینده اوخویان مغنّی نین، صورتینده من بیر داملا یاش گؤردوم،و بو داملا یاشی کیم حس ائده بیلئر مندئن سونرا ؟، بو نسگیلی و درین آیرلیق سوزون.نییه کی هم خزان یاشادیق همده آیلی گئجه لئریمیز اولدی و سونموش اوچاغیم سن سیز،بو ماهنیدا بیر سئوگی قالمیش،گیزلی گیزلی عصیر لئر بو.امما شیمدی منی توش لور و سینق پارچالانمیش اؤره یی ،سن گئدئرکن آپار میشدین،عجبا یاداشیندا قالمیشدی،او گون کی سن گئدین و من بیر دونموش حالیم واریدی و أیاقلاریم تاب إتمیین آندا.
بیر یولون آچیق اولسون دئدیم ،امما نه آچیق یول ،کی مندئن اوزاقلاشدین نییه کی او لعنت ه قالمیش دیار سنی گؤزله ییردی.ناسیل دئمه سیدیم یولون آچیق السون،اورادا بیر پارچا سندئن اؤرک قالیب و مندئن آپاردیغین بیر پارچا اؤره ک ؛دامارلاریمدان سووزئن قانی دوشون؛ سئوگی لیم.سؤنموش اوجاغیمدا تنها قالدیغیمی دوشون و شیمدی آی سیز و سئن سیز گئجه لئریمی. و بیر عومور کندیمه راست لادیغیم شعیر و یازی لاریمین ، دالیسیندا گئچیره جاغیم، گون لئری دوشون؛ سئوگی لیم .