فمینیسم و بازنویسی متون فلسفی

 - فمینیسم و بازنویسی متون فلسفی
سونیا غفاری


" از یک طرف فمینیستها علاقه دارند زنان فیلسوف را به طور رسمی وارد تاریخ فلسفه کنند در حالیکه عقاید این زنان فیلسوف تفاوت آشکاری با عقاید فمینیستها دارد و هیچ گاه جزء فمینیستها ی اولیه نبودند . همچنین آنها چندان متفاوت از مردان همتای خود قلم نزده اند و در واقع وسعت ودامنة علاقة فلسفی آنها با مردان فیلسوف قابل مقایسه است..."

پروفسور شارلوت ویت
ترجمه و تلخیص : سونیا غفاری

پروفسور شارلوت ویت در مقاله‌ای با عنوان" فمینیسم وباز نویسی متون فلسفی"
به چالشهای فمینیسم و فلسفه پرداخته ، خود در مقدمة این مقاله این طور توضیح می دهد : "دهة گذشته به واسطة نوشته های فمینیستها بر قوانین فلسفی,شاهد هیاهوی بسیاری بوده . این نکته نشان‌دهندة پیشرفتی در موازات با دیگر رشته ها مانند ادبیات و تاریخ هنر است . این نوشته های فمینیستی با شیوه های گوناگون و با نقد سنت به پاسخگویی به یک سوال بدیهی پرداخته اند که چرا متون کلاسیک فلسفی برای فیلسوفان فمینیست اهمیت دارد ؟ "
او در درجة اول به این نکته می پردازد که هر فیلسوفی عمدتاً بر اساس صحنة معاصر فلسفی خویش رفتار می کند و با آنچه در آن دوران رخ داده ، سروکار دارد . حال در این میان این سوال پیش می آید که آیا فمینیستهای فیلسوف نیز سرگرم ایجاد قوانین و متون فلسفی برای خودشان اند ؟
فیلسوفان فمینیست از نظر" ویت" مشغول باز خوانی و باز سازی فلسفه در مقابل دو مساله هستند :
اول مساله تاریخی محروم سازی . دوم تقابل با این ایدة غلطی که معتقد است زن فیلسوف وجود ندارد و اگر تعدادی نیز یافت می شوند ، این تعداد اهمیت چندانی ندارند . این غیبت زنان از تاریخ فلسفه در نوشته های امروزی فلسفی منعکس و تکرار شده است .
ویت در ادامه می گوید: خرد ، عینیت و به طور کلی هنجار های فلسفی در مقابل ماده (جسم) و غیر عقلانی توضیح داده شده اند که صفات دستة دوم به زنان نسبت داده می شود.
سنت فلسفی به طور تلویحی چه از طریق تصاویر و استعاره ها و چه به صورت أشکار در بسیاری از کلمه های خود از قبیل خرد و عینیت ، چیز هایی که زنانه می داند حذف می کند .
فیلسوفان فمینیست در پاسخ به محروم سازی تاریخی زنان از سنت فلسفی و معرفی منفی زنان و زنانگی در این سنت دست به انتقاد زدند. مورخان فمینیست فلسفه همچنین استدلال کرده اند که نگارش تاریخی به دلیل حذف زنان فیلسوف، ناقص وجانبدارانه است و به تحقیر زنان پرداخته است . با این انتقادات آنها دست به ایجاد فلسفة" برای ما " (us) زده و زنان فیلسوف را نیز داخل کرده ومتون فلسفی را ارزیابی مجدد کرده‌اند .
این دو مسأله مقولة سومی را پیش روی فیلسوفان فمینیست قرار داد و آن این بود که دقیقاٌ آشکار نیست "برای ما"، منظور برای چه کسانی است ؟ برخی نوشته های فمینیستی منظور از "ما" را زنان می داند و قوانین فلسفی را از آن دیدگاه بررسی می کند و زنان فیلسوف را به آن اضافه می‌کند .
برخی دیگر " ما " را متشکل از فمینیستهایی می دانند که تاریخ فلسفه را برای یک تئوری فمینیستی مفید جستجو می کنند . ویت در اینجا سوالی را مطرح می کند و آن اینکه آیا این "ما" به وسیلة یک جهت گیری فلسفی و سیاسی خاص تعریف می شود ؟ و اصلاً آیا دیدگاه واحدی در ارتباط با فلسفة فمینیستی وجود دارد؟
پروفسور ویت در ادامة مقاله با این پرسش که چگونه زنان و زنانگی را تعریف کنیم ، مساله مهمی را در فلسفة فمینیستی مطرح می کند . او از دو شیوة فکر کردن و تصویر نمودن زنان و زنانگی نام می برد . برخی از فیلسوفان فمینیست مانند چودوروف و گیلیگان ، زنان را بر حسب ارتباط و مراقبت روان شناختی تعریف می کنند ، برخی دیگر مانند مک کینون زنان را بر حسب نقش جنسی درجه دومشان تعریف می کنند . دیگران نیز مانند الیزابت اسپلمن و جودیت باتلر استدلال می کند که نباید برای ارائة تعریف واحد از زنان تلاش کرد . چرا که در این صورت تعدادی از آنها نا دیده گرفته می شوند .
نویسنده گرایش‌های فمینیستی از فلسفه را سه نوع می‌داند : 1- مطالعاتی که زن ستیزی فیلسوفان بزرگ را آشکار می کند ( مانند توصیف ارسطو از زن به عنوان مرد ناقص ) ، 2- مطالعاتی که تفاسیر جنسیتی شدة مفاهیم تئوریکی را می نمایاند . 3- پرداختن به دیدگاهی که به طور تاریخی خرد و عینیت را مردانه کرده‌است .
مقاله با نقل جمله ای از هگل ادامه می یابد :
" زنان قادر به یاد گیری و تحصیل هستند . اما آنها برای فعالیتهایی که نیاز به قابلیت عمومی دارند ساخته نشده اند ، مانند علوم بسیار پیشرفتة فلسفه و اشکال بخصوص تولیدات هنری . زنان فعالیتهایشان را نه با خواسته های جهان شمول بلکه با عقاید و تمایلات تصادفی تنظیم می کنند" .
ویت معتقد است: این عقیده جنسیت فیلسوف را پیش از عقاید او مهم می داند . بنا براین بررسی اینکه چرا فیلسوفان فمینیست ، جنسیت را مقولة تحلیلی مفیدی در تاریخ فلسفه دانستند ، جالب است . برای این درک ابتدا باید فهرستی از عقاید زن ستیزانه آثار فلسفی را داشته باشیم و بعد از سوگیری جنسیتی فیلسوفان در تئوریهایی که ظاهراً جهان شمول است پرده برداریم .
او در ادامه به آثار ارسطو اشاره می کند و این را که ارسطو یک جنس گراست ، مورد تردید قرار نمی دهد . چرا که ارسطو زنان را آشکارا فروتر از مردان می دانست . برای تایید این نظر سینتیا فربلند ، که به بررسی آثار ارسطو پرداخته ، جملاتی از این فیلسوف را در مقابل ما قرار میدهد :
« شجاعت و تهور یک مرد در مسلط بودن اوست و برای یک زن در اطاعت کردنش » ، « ماده آرزوی صورت را دارد ، به همان شکل ، زنان مرد بودن را و زشت، زیبا بودن را آرزو می کند » ، « زن مرد ناقص است » ، « زن وجودی پست تر است » ,...
ویت می گوید: با نگاهی دوباره به آثار ارسطو ، ارتباطی بین صورت و مرد بودن ، ماده و زن بودن پیدا می کنیم و در می یابیم که ماده و صورت تصویری جنسیت داده شده هستند . صورت و ماده شریکهای برابری در متافیزیک ارسطو نیستند . بدین معنا که صورت برتر از ماده است . این تزی است که فمینیستهای بسیاری به آن پرداختند . مثلاً لیدا لانگ استدلال کرد که تئوری تفاوت جنسی ارسطو در هر بخش از زبان متافیزیکی او وجود دارد . بنابراین نمی توان تئوری تفاوت جنسی او را از باقی فلسفه اش جدا کرد .
الیزابت اسپلمن نیز متافیزیک سیاسی شدة ارسطو را انعکاسی از تئوری طبیعت او دانسته که برای توجیه انقیاد زنان مورد توجه ارسطو قرار گرفته و بالاخره سوزان اکین علت ساخت تئوری کارکرد گرایی ارسطو در بارة" صورت" را تلاش برای مشروع ساختن برده داری و نابرابری می دانست .
افلاطون ، کانت و دکارت نیز پس از ارسطو مورد اشاره قرار می گیرند . ویت معتقد است دکارت بر خلاف ارسطو ، گاهی تئوریهای غیر جنسیتی ارائه کرده و تعهد تئوریکی و شخصی خودرا به برابری اظهارکرده، اما با این حال تعدادی از فمینیستها تئوری "ذهن ـ جسم" او را دو آلیستی می دانند که در آن با معرفی انتزاعی خرد ، معنی ضمنی جنسیت ( احساساتی تر بودن زنان و نزدیک بودن آنها به جسم ) را تشدید کرده است .
افلاطون نیز, با توجه به دیالوگهای او ( مانند تیمائوس و قانون )، زنان را فرودست مردان می داند .
نوشته های کانت نیز مانند ارسطو به دلیل اظهارات آشکار جنس گرایانه و نژاد گرایانه ، هدف مناسبی برای انتقادات فمینیستهاست و چهار چوب تئوریکی او را می توان در طول خطوط جنسیتی تعبیر کرد .
نویسنده نتیجه ای که از این بخش می گیرد از اعتبار انداختن آثار مهم فلسفی توسط فمینیستهاست و اینکه این انتقادات ، هنجارها و ارزشهای اصلی فلسفه مانند خرد و عینیت را مردانه و جنس پرستانه معرفی کردند و نشان دادند هستة مرکزی سنت فلسفی غرب جنسیتی است و نیاز به تجدید نظر رادیکالی یا حتی رد کردن دارد .
پروفسور ویت در این بخش از مقاله به تفاسیر فمینیستی از آثارمهم فلسفی می پردازد:
این تعابیر از نظر او دو شکل دارد : اولین شکل آن را می توان با جنویو لوید و کتاب عقل مذکر او مثال زد . لوید خرد و عینیت را مردانه می داند و این مردانه سازی را مربوط به دوره ای می پندارد که از ارسطو تا هیوم ، خرد با مردانگی پیوند یافته بود . بنا بر این معتقد است خردی که از آنها به ارث رسیده ، احتیاج به بررسی انتقادی بیشتری دارد .
شکل دوم تفسیر فمینیستها از متون اصلی فلسفی بوسیلة سوزان بوردو در کتاب گذر به عینیت توضیح داده می شود ، او استدلال می کند که دورة مدرن فلسفه و به طور اخص فلسفة دکارت ، منبع خرد و عینیت ایدآل ما هستند در حالیکه مردانه اند .
ویت در این قسمت ما را متوجه تفاوت شیوه ای می کند که لوید و بوردو بوسیلة آن محتوای مردانة فلسفه را درک می کنند . برای جنویو لوید در کتاب "عقل مذکر" مردانگی و خرد بیشتر نمادین و استعاری است تا فرهنگی و فیزیولوژیکی ، او قصد ندارد مردانگی خرد را با مقولة جنسیتی که توسط اجتماع ساخته شده و یا جهت گیری روانشناختی بررسی کند . اما برای بوردو مردانگی خرد هم معنای فرهنگی دارد و هم دارای محتوای روانشناختی است .
اما با وجود تفاوت دیدگاه این دو شیوة درک خرد ، هر کدام از آنها تصویر گسترده ای از تاریخ فلسفه ارائه دادند . و این تصویر می تواند دلایل تاریخی برای فمینیستها فراهم کند تا هنجارهای مرکزی خرد و عینیت فلسفی را رد کنند یا تغییر دهند .
قسمت بعدی مقاله که به زنان فیلسوف حذف شدة تاریخ اختصاص دارد با جمله ای از مری الن ویث آغاز می شود .
« این زنان ، زنان حاشیة فلسفه نیستند ، بلکه فیلسوفانی در حاشیة تاریخند ».
مری الن ویث در یک تحقیق تاریخی ، 16 زن فیلسوف دورة کلاسیک ، 17 زن فیلسوف از سال 500 تا 1600 میلادی و بیشتر از 30 زن فیلسوف از 1600 تا 1900میلادی را ثبت و معرفی کرده است . در بین فمینیستهای معاصر نیز کسانیکه به باز خوانی متون اصلی فلسفه پرداختند 3 زن وجود دارد . مری ولستون کرافت ، هانا آرنت و سیمون دوبوار . اما آنچه که حذف زنان فیلسوف را بیشتر به ما می نمایاند دائره المعارفی است در حوزة فلسفه که در سال 1967 چاپ شد . این دائره المعارف محتوای مقالاتی از بیش از 900 فیلسوف است که حتی یک مدخل از زنان فیلسوف ندارد . و اگر به فهرست راهنمای موضو عی نگاهی بیندازیم تنها از هانا آرنت در مقاله ای در بارة اقتدار یاد شده است .
پروفسور ویت بعد از ذکر این مقدمات ، تناقضی را در بازیابی زنا ن فیلسوف به ما نشان می دهد ، از یک طرف می بینیم فمینیستها علاقه دارند زنان فیلسوف را به طور رسمی وارد تاریخ فلسفه کنند در حالیکه عقاید این زنان فیلسوف تفاوت آشکاری با عقاید فمینیستها دارد و هیچ گاه جزء فمینیستها ی اولیه نبودند . همچنین آنها چندان متفاوت از مردان همتای خود قلم نزده اند و در واقع وسعت ودامنة علاقة فلسفی آنها با مردان فیلسوف قابل مقایسه است .
این نکته را مری الن ویث نیز متذکر شده : " اگر زنان فیثاغوری را استثنا کنیم در می یابیم تفاوتهای کمی در فلسفة زنان و مردان فیلسوف وجود داشته است و حوزه های مورد تحقیق هر دو آنها کیهان شناسی ، اخلاق ، متافیزیک و شناخت شناسی بود.".
مری وارنوک نیزاظهارمی‌کند:" من هیچ صدای مشترکی در زنان فیلسوف فمینیست نیافتم ".
الیزابت یانگ بروئل نیز از اینکه زنی چون هانا آرنت باید شخصیت مهمی برای فمینیستها با شد ، اظهار تعجب می کند چرا که آرنت انتقادات و مخالفتهای آشکاری با فمینیستها داشت . البته دوبوار و ولستون کرافت نیز که هر دو فمینیست هستند نیز در یک اصول فلسفی مشترک سهیم نیستند . مثلاً ولستون کرافت در کتاب احقاق حقوق زنان برای توجیه تحصیلات و برابری سیاسی زنان از اصول روشنگری استفاده می کند در حالیکه "جنس دوم" دوبوار عقاید مارکسیستی و اگزیستانسیالیستی اورا منعکس می‌کند .
تنوع عقاید و پاسخ این پرسش که چرا کشف مجدد زنان فیلسوف تا این حد برای فمینیستها اهمیت دارد برای ما جالب است . ویت خود این طور پاسخ می گوید :
"خود انگارة مردانة فلسفی که با یک تاکتیک تاریخی خلق و حمایت شده از طریق معرفی زنان فیلسوف تا حدی شکسته می شود . چرا که این خود انگاره می تواند برای زنان فیلسوف امروز و زنانی که آرزوی فیلسوف شدن را در سر دارند مخرب باشد "..
ویت در بخش بعدی مقاله از فمینیستهایی می گوید که با باز خوانی متون فلسفی قصدیافتن مفاهیم ارز شمندی دارند که مورد استفاده‌‌شان واقع شود . مثلاً مارتا نوسبام که به اخلاق ارسطویی می پردازد و یا مارسیا هوبیک که ایده‌آل اخلاقی ارسطو را برای فمینیسم مفید می داند . مارگارت آترتون نیز مفهوم خرد دکارت را مساوات طلبانه تر از تعابیر مردانة برخی فیلسوفان زن قرن هجده می داند . در ادامه به فمینیستهایی اشاره می شود که به بازنگری آثار هیوم و دیویی و نقش آنها در شناخت شناسی تئوری فمینیستی پرداخته اند . مثل زیگفرید با کتابی به نام "پراگماتیسم و فمینیسم" .
بنا بر این می بینیم فیلسوفانی که به عنوان شخصیت منفی برای فمینیستها شناخته شده اند از افلاطون گرفته تا نیچه ، در برخی جهات مثبت ظاهر می شوند. اما مشکلی که در این میان ایجاد می شود تفاسیر متفاوت فمینیستهاست که منجر به شرایطی خواهد شد که در آن همة تفاسیر مورد ظن واقع می شوند و صحتشان زیر سوال می رود . مثلاً زمانیکه عقاید دکارت گاهی خطرناک و گاهی مفید معرفی می شوند باید به طور جدی تر به وجود یک تفسیر واحد از فلسفه توسط فمینستها شک کرد.
نویسنده این مقاله در پایان یاد آوری می کند: که وقتی جنسیت به عنوان یک مقوله در فلسفه مطرح می شود ، سوالات تئوریکی دربارة تعریف زنان و زنانگی افزایش می یابد ، چرا که نوع تفسیر فلسفه به تعریف جنسیت بستگی پیدا می کند .
همان طور که این مقاله نشان داد تفاوت تئوریکی فمینیستها ، تفسیر آنها از فلسفه را نیز متفاوت می کند و ما نمی توانیم از چالش فمینیسم با فلسفه به شکل کلی صحبت کنیم . حتی اگر همه شاخه های فمینیسم در مخالفت با متون مهم و مرکزی فلسفه هم نظر باشند .
منبع:http://www.uh.edu/~cfreelan/swip/witt.htm

ماکه غریبه نیستیم نقد ادبی شرق

ما که غریبه نیستیم، نامه اى به یک دوست، احمد طالبى نژاد، شرق

آقاى مرادى کرمانى نویسنده بزرگ و دوست عزیز.
«شما که غریبه نیستید» را خواندم. به جرات مى گویم طى این چند ساله کمتر کتابى توانسته است روح و روانم را چنان تحت تاثیر قرار دهد که به هر که مى رسم، توصیه کنم آن را بخواند. براى من که به دلیل دوستى بیست ساله و یک گفت وگوى مفصل و به قول خودتان عمرى که حدود ده سال پیش در چند جا چاپ شد، با بخشى از زندگى دشوار و پرفرازونشیب شما آشنا بودم «شما که غریبه نیستید» حیرت انگیز بود و باز به جرات مى گویم، تاکنون هیچ شخصیت نامدارى این گونه صریح و بى پرده و صادقانه به افشاى زندگى خصوصى خود نپرداخته است. حالا مى فهمم چرا نام «شما که غریبه نیستید» را براى این اثر تکان دهنده انتخاب کرده اید. شما ما خوانندگان آثارتان را «خودى» و آشنا فرض کرده و راز هایى را با ما در میان گذاشته اید که على الاصول باید در چارچوب خانواده محفوظ بماند. نمى دانم واکنش اقوام و فرزندانتان در قبال این افشاگرى ها چه بوده و خواهد بود. اما شما به اعتبار آثارتان و این آخرى که ختم کلام است، حالا به قول خودتان «خدایا من چه قدر خوشبختم» داراى خانواده اى به وسعت جهان هستید. پس از اینکه ما را محرم راز هاى هولناک خود دانسته اید، بسیار ممنونیم.
آقاى مرادى عزیز هوشوى سیاه سوخته سیرچى «هوچنگ» نوجوان هوشنگ خان، شما که غریبه نیستید، وقتى شنیدم مشغول نگارش زندگى نامه تان هستید، با خود گفتم این هم از سر خودشیفتگى است. همان طور که چند سال پیش همین تعبیر را در مورد زندگى نامه خودنوشت کیومرث پوراحمد (کودکى ناتمام) به کار بردم و وقتى کتاب را خواندم از خودم بدم آمد که چقدر بى ملاحظه قضاوت مى کنم. به هر حال یادم هست اوایل سال گذشته از خودتان شنیدم که مشغول نگارش خاطرات تان هستید. «شما که غریبه نیستید» که درآمد، دیدم باز هم قضاوتم عجولانه بوده. این کتاب یک اثر مستقل و نوجویانه در عرصه ادبیات معاصر است که موضوعش زندگى نامه شماست اما مضمونش چیزى فراتر از یک زندگى شخصى است و بخشى از تاریخ اجتماعى ما را دربرمى گیرد و درست آن بخشى را که در یکصد ساله اخیر مى توان از آن به عنوان نقطه عطفى در تحولات اجتماعى ایران یاد کرد. دوران رونق و رواج انواع فرآورده هاى فرهنگى و هنرى. دوران پس از کودتا و دورانى که جامعه به خواست و میل حاکمان بى آنکه زیربنایى آماده و مستعد داشته باشد، چهارنعل به سوى دگرگونى مى تازد. در چنین هنگامه اى است که تضاد ها و تعارض ها بیرون مى زند و شما چقدر خوب و بى آنکه از مسیر سیاست زدگى عبور کنید، تضاد ها را روایت کرده اید.
ساختمان مناسبى را هم براى بیان منویات خود در نظر گرفته اید. چیزى میان داستان و وقایع نگارى که ۷۸ تکه است و هر تکه براى خود ماجرایى مستقل دارد. مى گویم ماجرا و تاکید مى کنم که ما در این اثر با انبوهى ماجرا روبه روییم که هر کدام مى توانند ملات مناسبى براى خلق یک داستان کوتاه باشند. خب پیش از این در قصه هاى مجید و دیگر آثارتان کم و بیش از همین ماجرا ها بهره گرفته اید اما در این اثر ماجرا ها چنان هوشمندانه پشت سر هم قرار گرفته اند که ساختار منسجمى را شکل داده اند. بنابراین به دشوارى مى توان آنها را پس و پیش کرد. هر ماجرا درست در جایى قرار گرفته که باید.
لحن و زبان تان هم مثل همیشه موجز، ساده، صمیمانه و در عین حال هنرمندانه است اما اجازه دهید بگویم زبان و نثرتان در این اثر بالغ تر از همیشه است. «نان کمیاب است. گرسنگى توى آبادى بیداد مى کند. دیگر کسى توى خانه مان نان نمى پزد. هر روزى مى روم بالاى آبادى از «دایى زاده» نان مى خرم. دایى زاده نانوایى باز کرده نان هاى گرم و خوش بوى گندم را مى گذارم تو سفره بغلم مى گیرم و از کناره رودخانه مى روم و به خانه مى آیم. دلم ضعف مى رود. نان ها را بو مى کنم. گرمى و نرمى شان را روى قفسه سینه ام حس مى کنم. یواشکى تکه اى از نان مى کنم و مى خورم. پیش خود التماس مى کنم. مى گویم «فقط همین یک لقمه» اما دلم طاقت نمى آورد. مزه نان تازه روى زبان و لاى دندان هایم مى ماند. توى دلم مى گویم «یک لقمه مى خورم دیگه نمى خو رم. فقط یک لقمه» تکه بزرگى از نان مى کنم و...» ویژگى مهم زبان تان در شیوایى و بلاغت ساده آن است که با جزیى نگرى و تکیه بر حس هاى درونى خواننده را به جهانى که مى سازید، دعوت مى کند. اینجا بحث قلم فرسایى و انشا نویسى و زبان بازى در کار نیست. نثر شما مجموعه اى از همه آن چیزى است که زبان معیار را مى سازد و ربطى به بازى هاى کلامى و ذوقى ندارد. هر چند پر از نکته و تکه هایى است به یاد ماندنى. اما فراتر از نثر و ساختار که در جاى خود بسیار مهم اند، آنچه این اثر را به مرز شاهکار مى رساند، همان صداقت و جسارتى است که در بیان راز ها و شرمگوهاى زندگى خود داشته اید. توصیفى که از پدرتان به عنوان یک بیمار روانى مى کنید، حیرت انگیز است. خیلى ها سعى مى کنند این چیز ها را پنهان نگه دارند، اما شما جسورانه به افشاى هویت پدرى پرداخته اید که مریض احوال بوده و همین باعث سرشکستگى تان نزد بچه ها مى شده. «بیشتر وقت ها سرش را مى انداخت پایین و مى آمد مدرسه. صاف مى آمد تو. میان حیاط کنار تور والیبال مى ایستاد و رو مى کرد به خورشید. دهانش را باز مى کرد، انگار مى خواست قرص خورشید را ببلعد. معلم و بچه ها از پنجره کلاس نگاهش مى کردند:
- کاظم دیوونه اومد. آقا به پسرش بگین ببرتش بیرون. الان عطسه مى کند.
از کلاس مى روم بیرون و مى روم پیشش:
- بابا، برو خونه. من مى خوام درس بخونم. چرا اذیتم مى کنى. اینجا مدرسه است.
...


بچه ها اسمم را گذاشته اند «پسر کاظم دیوونه» مایه تفریح و شیطنت شان شده ام. از مدرسه بدم مى آید.»
همین جا بگویم که چقدر نگاه انسانى تان به آدم هاى دوروبرتان را دوست دارم. مثل همیشه، هیچ آدم سیاه و سفیدى در این اثر دیده نمى شود. نسبت به همه حتى آنها که اذیت شان کرده اند، نگاه مهربانانه دارید. در دنیایى که نفرت و خشونت از در و دیوارش مى بارد و هر آدمى در درون خود یک قاتل بالقوه است و چند نفر را در فهرست مقتولان خود قرار داده تا سر فرصت ترتیب شان را بدهد، شما به ما مى آموزید که هیچ آدمى ذاتاً بد نیست و حتى بد ها هم از سر ناچارى بدى مى کنند.


برگردیم به فضاى کتاب. آقاى مرادى به شما نمى آید که این قدر شر بوده باشید. راستش هر چه در شکل و شمایل امروزتان باریک مى شوم، باورم نمى شود که شما هم در نوجوانى شرارت هاى عجیب و غریبى داشته اید همانند دیگر بچه ها. مى بخشیدها همیشه فکر مى کردم آدم بى دست و پایى بوده اید اما وقتى خواندم که «گربه اى مى آمد خانه ما. مال ما نبود. ولگرد بود اذیت مى کرد. جوجه هامان را مى خورد و... ننه بابا گفت: «هوشو بگیرش، بکنش تو کیسه اى و ببر بالاى ده ولش کن که دیگه این جا پیداش نشه.» وقتى ننه بابا خانه نبود. گربه را کردیم زیر سبد چوبى دمش را از زیر سبد درآوردم و با کارد دمش را از بیخ بریدم. دم توى دستم تکان تکان مى خورد. هنوز زنده بود. از جاى بریده خون بیرون مى زد. گربه را ول کردیم. بدون دم در رفت.» (ص ۸۱)
و یا آنجا که بر سر به دست آوردن یک تکه نان با بچه ها شرط بندى مى کنید «محمود پسر دژند تکه نانى تو کیفش دارد. با او شرط مى بندم که شیشه اى نفت بخورم و نان بگیرم. نفت توى شیشه اى کوچک است ... شیشه نفت را سر مى کشم. بوى نفت توى دماغم مى پیچد نفت را قورت مى دهم. مى رود پایین. دلم آشوب مى شود. مى خواهم بالا بیاورم. نمى توانم... نان را گاز مى زنم. مى جوم. نان جویده با نفت با آب دهانم با بوى نفت قاطى مى شود. خمیره نان نفت آلود را بالا مى آورم. لقمه از راه گلویم برمى گردد. عق مى زنم...»
که در عین حال لحن ناتورالیستى هم دارد و عجیب اینکه براى نخستین بار در اثرى از شما شاهد لحظه هاى فراوان ناتورالیستى هستیم. شما همیشه به عنوان رئالیست خوانده شده اید. این نخستین بار است که لحن و فضاى اثرتان به عرصه ناتورالیسم کشانده شده. «ننه خلطى زن ساکت و مهربانى است. بچه هاى کوچک را دوست دارد اما مى ترسد به آنها دست بزند یا توى بغلش بگیرد. مى گوید خودش یتیم بوده و درد یتیمى را مى داند. قوطى حلبى که تا نصفش خاکستر است به دست مى گیرد توى حیاط راه مى رود. سرفه مى کند. خلط هایش را توى قوطى مى اندازد. صورتش آبله روست. جاى آبله هاى ریز و درشت تمام صورتش را پر کرده. توى قوطى اش سرک مى کشم و رگه هاى خون را توى خلط هایش مى بینم.» (ص ۲۳۴) و یا «آن شب توى شبانه روزى، سر چاهک مستراح زانو زدم و دست کردم توى کثافت و سنگى که سوراخ چاهک را گرفته بود، برداشتم. نمى دانم کى شاید هم خودم قلوه سنگ بزرگى انداخته بودم توى چاهک آب و کثافت بالا آمده بود. مبصر با ترکه وادارم کرد که سنگ را دربیاورم. حالم به هم خورد. سنگ را که در آوردم، با آب یخ زده، توى زمستان، دست و بازویم را شستم. تا صبح خواب نرفتم.»
نکته در این است که در همین لحظه هاى ناتورالیستى مخاطب را چنان در حال و هواى تلخ و سیاه قرار مى دهید که آدم دلش براى هوشوى نوجوان مى سوزد. حس اشمئزاز را با همین لحن خیلى خوب در مخاطب ایجاد مى کنید.
همین طور وقتى که حس درماندگى و گدایى در خیابان هاى کرمان را تصویر مى کنید. جایى که راننده بى احتیاط با شما برخورد مى کند و دلش مى سوزد «راننده دست کرد توى جیبش و دو تومان گذاشت کف دستم.
- ببخش. تقصیر خودت بود.
مانده بودم که پول را بگیرم یا نه؟ پول براى دلسوزى و صدقه بود یا جریمه بى دقتى اش و سرعت زیاد؟ هم پول را مى خواستم و هم از دلسوزى اش بدم مى آمد. گدایى بود. بغض کردم و خیابان و آدم ها و ماشین ها را از پشت پرده اى از اشک دیدم.»
و از این دست لحظه هاى تلخ و تیره که در جابه جاى اثر هست و ما را در غم هاى آن روزگارانتان شریک مى کند. از کجا که ما هم چنین لحظه ها و موقعیت هایى را تجربه نکرده ایم اما از بازگو کردنش مى هراسیم مبادا شخصیت مان زیر سئوال برود. شما دل به دریا زده اید و این سد را شکسته اید. سد خودباورى و ساختن هویت جعلى. حتماً مى دانید که برخى براى مهم جلوه دادن خود، چیزهایى را جعل مى کنند تا براى خود هویت اشرافى و اصیل بسازند. دوستى داشتم _ روانش شاد _ که زندگى پرمشقتى همچون شما را پشت سر گذاشته بود. اما وارد خانه شان که مى شدى عکس قدیمى مردى اشراف منش بر دیوار نصب شده بود که مى گفت مرحوم پدرش است. بعدها فهمیدم که عکس را دور و بر میدان سید اسماعیل تهران خریده و قاب گرفته است. پدر مرحومش چیزى بود شبیه پدر مرحوم شما. راستى چه تصویر دردناکى از پدرتان ارائه کرده اید. واقعاً چنین بوده، اگر بوده، باید به شما مدال افتخار داد که چنان وضعیتى را از سر گذرانده اید. درود بر شما و صداقتتان.
اما بى رحمى شما در بیان واقعیت ها و موقعیت هاى دشوارى که از سر گذرانده اید، وقتى در کنار لحن طنزآلود و «مجیدى» تان قرار مى گیرد از زهرش و تلخى اش کاسته مى شود. این همان لحن آشنایى است که همگان از مرادى کرمانى که شما باشید، انتظار دارند. مثلاً جایى که به گرایشات مذهبى دوران نوجوانى تان اشاره مى کنید «صف جلو، بین دو نمازگزار بزرگسال مى ایستم. آخوندى از قم آمده است که پیش نماز باشد و مسئله بگوید. از ایمان من خوشش مى آید و پیش بینى مى کند:
- تو این ده، این آقاپسر ایمانش از همه بیشتر است. خدا حفظش کند. در آینده یکى از مومنین بزرگ خواهد شد.» و ادامه مى دهید که پیش نماز مى گوید در روز قیامت آدم ها به نسبت گناه و ثوابى که کرده اند، به شکل پرندگان و حشرات و حیوان ها درمى آیند.


«دعا مى خوانم و تسبیحى به دست مى گیرم و توى آبادى راه مى افتم. تلاش مى کنم مردم روستا را در وضعیت روز قیامت ببینم... مردم آبادى را به صورت ملخ، پروانه، شانه به سر، گنجشک، مار، گرگ و جوجه تیغى و مرغ و خروس مى بینم. خیلى دعا خوانده ام. خیلى تمرین کرده ام تا بتوانم آدم ها را این جورى ببینم.» (ص ۱۶۰ و ۱۶۱)
یا ماجراى انشا نوشتن تان که در قصه هاى مجید، موقعیتى شبیه به آن را تصویر کرده اید. جایى که مجید انشایى در تمجید از مرده شورها نوشته. «و من داستان دانش آموزى را نوشتم که هیچ گونه گرفتارى نداشت الا اینکه مى خواست بداند فرق «خر» و «الاغ» چیست؟ عاقبت دریافته بود خرى که خوب تربیت شود، کاه و جو حسابى بخورد، پالان نو داشته باشد و چاق باشد مى شود «الاغ». ما در شهر الاغ کم داریم و خر فراوان است.... و ته داستان نتیجه گرفته بودم که: پس ما باید بکوشیم، درس بخوانیم، زحمت فراوان بکشیم تا بتوانیم خود را بالا بکشیم که زندگى خوبى داشته باشیم. خوب بخوریم و خوب بپوشیم تا به ما «خر» نگویند و «الاغ» بگویند. چون الاغ محترم تر از خر است.» (ص ۲۷۵)
راستى آقاى مرادى، این پرسش براى من هم مطرح است که ماها جزء کدام دسته ایم؟ خریم یا الاغ؟
و دیگر چه بگویم. کتابتان حالى به حالى ام کرده. چند روزى است دلم آشوب است. همه اش با خودم درگیرم. مدت ها بود مى خواستم به خیال خود زندگى ام را بنویسم. نه براى چاپ. ما کسى نیستیم که شرح زندگى مان به درد خواندن بخورد. مى خواستم بنویسم و بدهم بچه هایم بخوانند تا بدانند نسل ما چه کشیده. وقتى از تجربه ها و خاطرات کودکى و نوجوانى مان برایشان حرف مى زنم، مات و مبهوت نگاهم مى کنند و لابد توى دلشان بهم مى خندند و مى گویند خب به ما چه. بله. نسل امروز، سختى هاى دوران ما را ندارد. هرچه خواسته و مى خواهد، کم و زیاد دراختیارش است. دیر یا زود. اما نسل ما همیشه حسرت به دل بود. شاید همین حسرت ها و عسرت ها بود که ما را در کوره زندگى ساخت و آبدیده کرد. شما زحمت من و امثال من را کم کرده اید. حالا سندى ارزشمند از یک دوران تاریخى و اجتماعى در دست داریم که مى توانیم خواندنش را به فرزندانمان توصیه کنیم. سال گذشته زندگینامه خودنوشت مارکز با نام «زنده ام که روایت کنم» درآمد. وقتى این دو کتاب را با هم مقایسه مى کنم، مى بینم نویسندگان هر دو اثر، چه شباهت هاى نزدیکى به هم دارند. یکى در آن سوى اقیانوس ها در آمریکاى لاتین و دیگرى در روستایى کوچک به نام سیرچ از توابع کرمان. هر دو زادگاه خود را به ماکاندویى تبدیل کرده اید که مى تواند مرکز ثقل کائنات باشد. هر دو فقر و فاقه را به زانو درآورده اید و هر دو امروز در میان نامداران ادبیات جاى دارید. به شما درود مى فرستم و به فرزندان و همسرتان بابت داشتن چنین پدر و همسرى تبریک مى گویم. هر چند نمى دانم فرزندانتان از اینکه پدرشان همه چیزش را برملا کرده، خوشحالند یا ناراحت.
چند شب پیش با کیومرث پوراحمد و همسرش در باب کتاب شما صحبت مى کردیم. کیومرث که خود تجربه مشابهى دارد و سختى ها و تلخى هاى بى شمارى را از سر گذرانده، معتقد بود که در قیاس با آنچه بر شما رفته، ماها زندگى شاهانه اى داشته ایم. و همسرش که بسیار ذوق زده بود، مى گفت من اگر جاى مسئولان فرهنگى بودم، بابت شجاعتى که مرادى در بیان واقعیت هاى زندگى اش به خرج داده و اثرى به این زیبایى آفریده، تندیس او را در یکى از میدان هاى شهر نصب مى کردم. راستى آقاى مرادى گویا چند سال پیش همشهرى هاتان چنین پیشنهادى داده بودند. چرا عملى نشد.؟

یادی از آقا مدیر(محتشمی ) قله بوز قوش سراب

 درضلع شمالی بوز قوش ، دهستانی آباد مسمی به اسب فروشان، یا همان اسشان،از قراء سراب آذربایجان مردی را می شناختم، محتشمی نام.از مردان عصر پهلوی ، خیلی آقا ، در حقیقت سید نیز بود .مردی با تمام خصائل سیّدی اش، از همان های که ،می تواند در شهر و دیار مان باشد. بعد یک عمر آموز گاری در همان قصبه مدیر دبستان بود. و در حال تمام اهل آبادی به مدیریش می خواندند. همان طور که فکر می کردم،مدیر به تمام کمالات بود.امور ده به مشورت او بود، کلا در تمام مراحل ، چه رفاهی و بهداشتی تا بگیر به امر خیر و شر اهالی . چندی بود نه دیده بودم اش .تا امسال همین جمعه ، عصر بعد از آمدن از قله بوز قوش ، در قهوه خانه سراغ او  را گرفتم از دوست مشترک، که چشمانش را تر یافتم در رجعت دوست.

آمد گفت : که آقا رفت به دیار عشق ، و من مثل شاگرد، برایش دلم گرفت ، خوب بود مثل سلاله اش و مهربان بود چون آقا.

خدایش رحمت کند.

در گرمای تفته ده چای گرم از گلو با تانّی از گلو پائین می رود. در راه به دنبال آشنا در سایه بیدی خسته منتظر مینی بوس نشستم ، طولی نکشید یکی از اهالی با پیکان کرایه ای رسید.سوارش شدم و به صندلی عقب لمیدم و خسته چشمانم را بستم.در را باز صحبت آقا محتشمی شد.راننده بعد از این که نگاهی از سر تعجب به قیافه خسته وکوله پشتی من انداخت ،خیلی با احتیاط از آقا یاد کرد که معلّم اش بود . و شاه بیت حرفش اینکه آقا واقعا آقا بود.میگفت بعد انقلاب، آقا را چندی پرس و جو کردند ، که یعنی ساواکی است و پیر مرد خانه نشین شد،دل مرده و مریض ، با همان غصّه و قصّه عشق به انسان ها مرد . در حقیقت مردی در شهر و زادگاهش دق مرگ شد.

میگفت که چقدر در عمران و آبادی این ده کوره زحمت کشید ، آشنا داشت در شهر سراب و تبریز، از تمام طبقه اداری و شاید هم در تهران، تمام هّم و غمش شد راست و ریست کردن کار مردم و آخرش هم گفتند ساوکی است .

سر صحبت رفت به رای دادن مردم.که آمد و گفت : غریبه ، کار این ملک درست نشود الا بی نفت.مثل اینکه غیر این کلام دوست نداشت حرفی بزند . و من هم اصرای نداشتم و همش در فکر خوب بودن آقا مدیر بودم. خدایش رحمت کند ، این را نوشتم شاید مخاطبی داشته باشد این نقل ،که مردی از پاکان بود این آقا محتشمی.یادش در دل انسان ها گرامی باد.