معاشرت

وقتی نوجوان بودیم،پدر می دید که مشکلی با درس و مشق نداریم و سر همه برادرها روی کتاب و خواندن و شور آموختن است؛انقدر ذوق می کرد حتی در مقابل شیطنت های مان که بعضی وقت ها مادر به پدر گلایه می برد؛ پدر با افتخار می گفت این بچه ها درس و مشق شان خوبه حالا اگر هم گاهی بچگی می کنند زیاد ذوقشان نزن؛ تنها تفریح شان اینکه با کرایه کتابی از کتاب فروش سر کوچه سرشان گرم است.و آن وقت مادر با یک دنیا حرف های مادرانه هم هوای دل پدر را داشت و هم ماها را.دنیایشان آنقدر بزرگ نبود همه اش ما چند بردار و حقوق کم و بیش پدر و خصوصا کار دوم پدر در منزل که فرش تابلوئی می بافت ؛ بعد کار اداره شان؛من تصاویر مینیاتوری را در نقش نگاری که پدر می بافت آنقدر دوست داشتم که می شد گفت دنیایم بود از مولانا و شمس.پدر استاد تمام عیار بود در نقش قالی.آنقدر در چشمهای مینیا تور ها دقت و وسواس داشت که گاهی سه روز بافته ناپسند اش را که دوست نداشت می شکافت و دوباره می بافت حوصله و وسواس اش برای ذهن نوجوان من درسی بود.ماهر بودن اش را من خود می دانستم؛چون در شهر مرند آن زمان ها رسم و قرار این بود که فرش رئج همان 30و یا 25 باشد اما پدر جزء اولین های مرند بود که کارش به رئج 50می رسید و هم تصاویر مینیاتوری که علمی داشت نه بانوشته می شود توصیف کرد و نه با گفتن؛ باید بود و حس اش کرد.به همین خاطر در همان زندگی کوچکمان هیچ کمبود مالی نداشیم و پدر در حفظ و یادگیری مان سهم به سزائی داشت آنقدر که ما دو برادر را برای آموختن زبان عربی استاد خصوصی گرفت؛و من با نصاب شروع کردم و کمی شرح مقدمات. حیف که زمان زود گذشت و ما در نوجوانی نماندیم؛ احساسم این بود بدون بچگی و نو جوانی زود مرد شدیم و همان لاری کتاب ها مانده یم؛الان بعد نیم قرنی هنوز عشق به خواندن و مطالعه در من لانه کرده و جزئی از وجودم است؛بی کتاب نفسم بند می اید؛آنقدر که وقتی کتابی را دانلود می کنم بعد پرنت و صحافی مرتب ؛مثل قدیم ها می خوانم و حاشیه می زنم.حالا چرا این خصوصیات را اینجا می نویسم به خاطر دوستی است که دیشب باهاش درد دل می کردم.روزی پدر کتابی به خانه آورد از انتشارات دانشکده افسری آن دوره بود؛دانشجویان افسری در مدت آموزشان در سه سال لیسانسی در علوم اجتماعی می گرفتند و همین کتاب جزء دروس شان بود شاید.بعدنیم قرن باید در کتاب خانه کوچک خانه پدر باید حالا هم باشد چون اصلا دستی غیر تعمیر کاری و غیره...در خانه پدر اتفاقی نیفتاده؛همین هم برای خاطز عزیز آن دو نفر باید باشد مامان و آغا.
می گفتم از همان کتابی که آغا از اداره شان آورده بود و هم به عمد ؛که بدانیم و بفهمیم.
بیشتر موضوع کتاب تمام داشت یاد می داد که یک افسر جوان باید مراعات کند در زندگی اجتماعی خودش؛کتاب حالت ترجمه را داشت ولی مسئول انتشار اش سعی کرده بود که به نام شخصی دیگر باشد .خیلی ماهرانه یک زندگی اجتماعی و غربی را داشت به یک دانشجو یاد می داد؛چون می دانست تمام دانشجویان از اقشار مختلف قومی و فرهنگی هستند.در بخشی از این کتاب موضوع بحث همین رفتار دوجوان دختر و پسر بود که ماها هم زیاد طالب دانستن اش بودیم و شاید پدر هم نظرش بیشتر این بود.
در باب رفتار دوستی دو جوان آنقدر زیادمطلب نوشته شده بود که نویسنده به حق زیاد هم رویش تاکید داشت که مثلا از چوپ خشک آدم بسازد، البته آدمی که به درد آن زمانه می خورد.حتی گاهی با کشیدن شکل دختر و پسر با سیه قلم می خواست به قولی بصری اش هم بکند و بفهماند.از اول آشنائی دونفر نوشته بود تا ازدواجشان.اینکه جوان دانشجوی دانشکده افسری را می خواست اجتماعی تر کند و به قول خودش جنتلمن؛حق داشت ی نداشت مهم نیست برای من؛ولی یاد دادن آداب معاشرت به دو جوان مخالف جنس هم را ؛آن موقع تنا با سیاه قلم و نوشته برای من مهم است،هر چه آموختم من از آن کتاب سالیانی هست با من است.آموخته ام را دوست دارم چون زیاد خصوصی ام به دردم خورد می شود گفت معاشرت اجتماعی یک جوان.حالا نه حرف اش را می زنند و نه کسی حوصله این رفتار ها را دارد؛وقتی به خانمی ادب و احترام می گذاری زن ذلیل ات می خواند و بد تر اینکه زن باره ات بدانند که خود ننگی است و هزار حرف دیگر که قلم عاجز است در این فیس؛ اگر خیلی خوب نظر بدهند و احترام موی سفید ات را ، می گویند از" خود راضی". و عصا قورت داده.احترام به یک خانم و بانو را باید آموخت ،کسی در فکر این حرف ها نیست که آمار طلاق وحشت ناک رو به بالاست .اگر دکتر و مهندس هم باشی آداب معاشرت را نفهمی همان چوپان ای هستی که از اخلاق پدران ات را داری دنبال می کنی. بابای من از نادر کسانی بود که تا من چشم باز کردم دو شغله بود برای معاش ما ها؛همیشه کار کرد حالا هم شکر زنده یم به مرحمت پدر؛ هرچه آموختیم از او بود و بعد دبستان و دبیرستان؛خدا رفته گان همه را بیامرزد.معاشرت را یاد مان داد،لااقل بی حرمت نماندیم،اگر چه همیشه نیازمان به خدا بود ولی به بنده اش نشدیم

سئن یاشا

تنها سئنین حقین وار ،سئویب و سئویلئسن،
من سئنی حقلی سانیرام جوان.
امما من یا بیریسی دیگر اصلا یوخ.
نییه سئومه یم؛چون سئن سئومیرسئن؟
تام سئنه نه ایسته دین وئردیم
بیر عومور ائمئکیمی بئله
سئن وار اولدوقجا من هیچ اولمالی یام؟
سئویب و سئویلمئک سئنه لازیم
یا من ؟
سئن یاشا همده چوخ یاشا،...یا من؟
اوومارام سئنده یاشا و باشا گئلئرسئن بیر گون.عجبا داهی سئویلمئز سئن؟
نه حالین اولار سئنه ده بیر بئکجی قویسالار؟
بیر عومور ائمئک یمی وئردیم سئنه،یاشایاسان؛
یاشا کی منه تنها بئکجی اولماغین یاراشیر،
یاشا؛ تمام .

Tənha sənin həqqin var sevib və seviləsən
Mən səni həqli saniram cəvan
Amma mən ya birisi digər aslən yox
Nıyə sevməyim,çün sən sevmirsən
Tam sənə nə istədın verdim
Bir ümur əməgimi belə
Sən var olduqca mən heç olmaliyam
Sevib sevilmək sənə lazim
Ya mən
Sən yaşa həmdə çox yaşa,...ya mən
Umaram səndə yaşa və başa gələrsən bir gün.,əcəba dahi sevilməzsən
Nə halin olar sənədə bir bəkciqoysalar o anlarda
Bir ümur əməgimi verdim sənə yaşayasan
Yaşaki mənə tənha bəkci olmağin yaraşir
Yaşa təmam ...olsun yaşa

گئتمه؛ گئدئر سئن؛ من؛ اؤلورئم

گؤروب سئن ؟ ای نیگار بیری توتوب دامن یارین، یالواریر: گئتمه ؛گئدئر سئن؛ من؛ اؤلئرئم،
کهنه بیر حکایه دی؛ امما باخ؛ قالیر عصیر لئر بویو قصّه؛دئمیش "قیس" فضولی؛ من؛ اؤلئرئم
نه دئن گئتیریب چیخاریم ؛گئدیب گئدمماق فعلینین حکایه سین بورایا؛ کی قصّه هم غّصه
بئله گمان گئلیب روحوما ای نیگار؛کی سنده وار بیر ناقه نین هوسی ؛ امان دی؛من؛ اؤلئرئم
هاچان اینانارسان بو سئوگی یه بو مقامه؛ کی منده یوخ داهی طاقت فراغ ؛گئجه لئر اوزون
گئلیر سحر چاغی؛ موذّن سئسی ائلیر هوشیار: کی یاتمادین بیرجه ؛ هارای من؛ اؤلورئم
نفس و انفاسی ویریب دی خدای کریم ؛ یوخ بیزده بیر سئوال یئری؛کیم بولورو عمر قئدئرین؛
بس بو حکمتی گؤر ؛ راز بقایه شکر قیل" نیگار"؛ ایلئمه گون لئری برباد،یئتیر کناریمه؛ اولورئم
من داهی سنه مایل ای "نیگار" بوی بسته؛ امان دی گئدئر سن؛ منی غم بستری ائلر داغون
نه طرح دییب دوروم دانیم و یارواریم گئدمه؛ گئدئر سن اگر؛ تمام گئچمیشیم داغیلار؛ اؤلئرئم
چون کی وئردین او جان جاناندئن منه بیر قول: وارام روح روان یده سن دئن؛ ایلمه داد و فغان
داهی نه ایستئیم او الاهه عشق دئن بی جا، سن کی وارسان یاربّیم ؛گئلمئسن؛ اؤلورئم

حسن اسگوئی