سئوگی لیم شمسه یازیلیب


شمس ما در خانقاه،
صحبت مهر است که می گوید همی؛
ما سراپا گوش .
دوستی را خوش نگارد شمس ما،
مابه الطاف اش یقین.
گر به تبریز آیدش جان فدایش می کنم،
چون نماز اش را نیاز.
ای دو صد لطف خدا ،کن کرم در حق ما،
مابه هجر در مانده ایم.
هجر و هجران ؛تاب و طاقت از همه برباد شد،
در حلب با قافله.
رو به سوی شهر ما است ؛ این سخن گفت ناقله؛
ناقه هم آراسته به حسن.
کاش در چله باشیم ،شمس ما اهل صفا و حکمت است،
بی وجود او کی در چله رویم؟

ح- اسگوئی

آقامیلانی گفتند

آقا میلانی اتفاق عجیبی را تعریف نوشته بودن ،و من آنقدر حواسم بود که خودم را نگه دارم تازه بعد می شد روش بحثی داشت ، حقیر بی کم کاست نوشته ایشان را گذاشته ام نوشته بودند:
صبحی زود که برای خرید نان تازه می رفتم ،داشتند به دو اطاق خالی همسایه مان نقل مکان می کردند، گمانم از ماشین باری که آمده بود معلومه زیادی اثاثیه ندارند و اقائی به تمام با نزاکت سلامی گفت و من در همین سلام صبحی اش،یک دنیا محبت و صداقت حسّ کردم و بعدها ،که بیشتر به دلم نشست گاهی تنهائی و گاه با خانم اش به دیدن ما می آمدند،حالت زار و رنگ روی خانمش نشانی از درد عمیق داشت.هیچ وقت نپرسیدم به نظرم رسید اگر می خواست و صلاح می دید ، خود می گفت،کارمند شرکت خصوصی هستم و عصر ها با ماشین اش مسافر کشی داشت؛جوان تحصیل کرده ای بنظر می آمد ولی نه از این دست که همه زیر بغل گرفته اند و ان رجل می خواهند،نه نظرم سواد کلاسیک و حرف های داشت برای شنیدن.بچه سه ساله شان را اهالی منزل زیاد دوست داشتند مثل بقیه بچه ها شیرین و بامحبت بود ، تا بغل اش می کردی بدون هیچ گونه آزار اذیتی مثل سریش می چسبید و آنقدر با محبت که انگاری به پدر و مادرش رفته.چندی مادره به شدت مریضی اش عود کرد و اقاش می گفت شیمی درمانی می شود و دو سالی هست که به دندان می کشید،ظاهرا قبل ازدواج؛ خانواده دختر خانم رضا نمی دادند و چون مسائلی از این دست عش و عاشقی بوده بالاخره یه جور های راضی می شوند ؛ بدون هیچ کمکی در این شهر بی در و پیکر ولش کرده بودند،ظاهرا عمدی در کار بوده به خاطر جهیزیه ،چون اقاهه می گفت خانواده خانم ام زیاد هم وضع مالی خوشی نداشتند و بعد عروسی هم دیگر به بهانه ای رابطه آنچنانی نداشتند.این حرف ها را وقتی باهاش تنهائی درد دل می کردیم می گفت و چندی بود که خانم مریضی سخت اش اوج داشت که همین باعث شده بود خانواده از دار و ندار بیفتاند.چندی ، خانم بستری شد و بچه کوچک شان هم پیش مان ماند،و روح تازه ای دمیده بود به زندگی مان.آنقدر که سرمان به بچه بود دیگر کم از همسایه سراغ خانم را می گرفتیم.پریروز ها اوایل عصری ، یک آگهی مراسم تشیع جنازه به چشم ام خورد و دنیا به نظرم تیره ، خدای من چرا دیگر این بد بخت .
"ساعت 10 روز... از درب منزل...تشیع خواهد شد..."
تلفون دستی همسایه را به سختی گرفتم و صحبتی با بغض و دردی کهنه همراه بود و بعد به من فهماند که خانم اش فوت شده.
باز بهانه ای شد به بی خوابی ام تا سحرش بیدار بودم، با پاکتی سیگار و قرانی به دست ،تا صبح در این باره خانم و بچه ها هیچ نگفتم ،تا دیگر ناراحتشان نکرده باشم. و صبح بعد اولین چای بغض و گریه ها یم امان نداد که بیر خبرشان بگذارم،طفلکی خوابیده بود آنقدر زیبا که فکر کردم در عالمی دیگر است و داشت در خواب می خندید شاید هم خواب مادرش را می دید ،عجیب این که آن قدر با خانواده در انس بود که زیادهم سراغ مادرش را نمی گرفت و شاید ذهن اش یاری نمی داد.
ساعت ده صبح چند نفری حاضر بودیم،همه مردانه و از چند نفرشان خواهشم شد که از خانم ها هم بیایند خوبیت ندارد این قدر غریبی؛آمدند به ناز و کرشمه.چه گویم از اخلاق پست عده ای که دیگر در این چند دهه آن همه مردم داری و عشق و علاقه به هم دیگر از بین رفت. همه در دو ماشینی جمع شدیم ؛وقتی نوبت نماز ؛جهت خواهش از جماعت عزادار دیگری که برای دفن مرده شان آمده بودند بیرون آمدم تا عنوان مطلب کردم مردم به جد حاضر آماده بودند؛پنچاه شصت نفری به نماز ایستادند و دو نفر از همکاران شرکتی همسایه هم آمده بودند و از سر وضع شان معلوم بود زیادهم از این همسایه ما رو به راه تر نبودند. اسگوئی جان از همان اول به وصیت بابا مرحوم ام در این موافع مادر خرج می شوم که همیشه بنده خدا ثواب می دانستند که شدم و تمت کار های اداری و پزشگ قانونی و بیمارستانی را آماده کرده بودم . بعد تصویع حساب و دفن میت .آخر سر هم سیدی آمد با وسایل الکترونیک عزاداری مفصلی کرد و آنچنان که دل سنگ اب می شد؛بچه بغل خانم ام به خواب رفته بود؛ آن همه سرو صدا اصلا بیدارش هم نکرد.آقاهه همسایه مان این دوسال آنقدر زجر کشیده بود که دم گوشم گفت: فلانی بگو مراسمی نخواهیم داشت.
توی گوش اش گفتم: اصلا خوبیت ندارد به خاطر حرمت خانم ات و بچه و اهل محل از این فکر ها نکن.آدم آبروداری می کند به حرف جماعت هرهری مذهب گوش نده
سرش را روی دوشم گذاشت و زار زار گریست و آنقدر که همه آن اندک همسایه هاهم متاثر شدند و در گوشم نجوا کرد که دیگر به هیچ چیزی عقیده ندارم؛بعد نوبت من بود که در یک جمله هم قانع اش کنم و هم دوباره دیندار.
یک استغفرالله ی گفتم و بغل اش کردم و به خدا مهربان حوالت اش.کمی آرام شد.همان سر کوچه مان صلواتی سوره حمدی گفتیم و عصر به شام غریبان اش در مسجد محل جماعتی را شفاهی دعوتی کردم.

بیر گؤزل انسان سئوگی سینه


بیر کلمه یازام" شمس" همان لحظه ده کؤنولوم؛ دلبرسنی ایستئر،
هر گون کی گئدیر عمر فنایه ؛ درده دوشئر اؤره یم؛ جان؛ سنی ایستئر
یا ربّ نه یازیم ،مکتب ه گئدسئم ؛چون شوق جمالین،گؤروب او قیس،
بوشلار او گئدئن لیلی نی ، دید خمارین گؤرئر البت؛ سئنی ایستئر.
بیر حال داکی قیس بوشلاسا اؤز لیلی صور وئرین ؛گئلسئه دالینجان،
من تاب توان سیز،کیم سئم یوخ بو جهاندا؛ کؤنلوم سئنی ایستئر.
گر مشّاطه گؤره؛ او صورت زیبای بهشتین؛ بوشلار هنرین؛ گئدئر البت
صورت گر چین اؤلکه سینه؛ صورت رعنائی تاپان چاغ ؛ سنی ایستئر.
گئلسیدی اگر شمس بو تبریز ده دوغولموش ؛مکتب مولای روم آچسا.
هئر کیم اوخوجاق فلسفه عشق ،تاپار شمس؛ گؤز اما سئنی ایستئر
دور گئل گؤزلیم؛ سرو قدیم؛ چشم خماریم؛ آینه عزّت شرف یم؛روح روانیم.
هئر وصف ینی بولدوقجا ،حا لی نزار و ،دل خسته ام ،تن بیمار سئنی ایستئر