از وقتی که مجبور شد بعد از مدرسه به سر کار برود احساس عجیبی داشت.
شب ها دیر وقت، وقتی از سر خیابان به کوچه شان می پیچید، دم قهوه خانه مکثی به عمد می کرد. چقدر دلش می خواست پدرش را هنگامی که قلیان می کشید و با دوستانش صحبت می کرد باز دوباره ببیند.
و گاهی هم که اکبر آ آ قهوه چی متوچه انتظار بی مورد او می شد و با اصرار دعوتی می کرد، و او همیشه تا بناگوش سرخ، دعوت او را رد می کرد، بیشتر نگرانی مادرش را بهانه. و حتی گاها خیلی دلش می خواست مثل پدر همیشه شب ها، بعد کار روزانه به قولی لبی تر کند از چای داغ و حرف های دوستان پدرش را که بیشتر شبیه داستان های بی سروته بود بشنود.
وقتی هم که یادش می آمد برای قهوه خانه رفتن به قول مادر سنش زیاد هم بالا نیست، زیاد سرخ میشد. ویادش می آمد که مادر او را در چنین سنی مجاز به رفتن به همچون جاهائی را نمی دید. ولی همیشه شب ها، بعد از آن زمانی که پدر، او را با خواهر و مادرش در پی سفری به آن سوی آراز تنها گذاشت، و جهت کار به باکو رفت، و او مجبور به کار شبانه شد، دلش خیلی هوای پدر را داشت ، و هر شب آخر وقت چقدر دوست داشت پدر را آنجا ببیند.
نه نامه ای و نه خبری از او بود.
چون خانه شان تلفن نداشت ممکن بود پدر به اکبر آ آ زنگی بزند، و به همین خیال همیشه که به دم گوچه می رسید پاهایش سنگین تر می شد.
به خانه که رسید، خواهرش خوابیده بود، و مادر مثل همیشه منتظر، بعد شام در حالی که با کتاب های مدرسه ور می رفت و خستگی روزانه همراه خواب امانش نمی داد، رو به مادر گفت: «ماما می خواهم از فردا به مدرسه نرم، نمی توانم خودم را به بقیه برسونم، خوب روز ها کار می کنم و بعدش هم شبانه درس می خونم»
مادر در حالی که با دستمال سر قوری چای پشت به او، چشمانش را پاک می کرد، آهسته گفت «نه بابات میاد، احتیاجی نیست، همین دیروز می گفتند یکی از باکو آمده، امروز هم یه پیکان برای مسافرکشی خریده، شاید هم بشناسی»
وقتی سرش را برگرداند- دید پسرش، خیلی وقت است که خوابیده.
صبح وقتی دم مدرسه، آ آ ناظم صدایش کرد، و سراغ پدرش را گرفت، صدای قلبش را داشت می شنید.
«یاشار، با این وضع سال دیگر هم مهمان شما ئیم ، مادرت را بگو بیاد»
بچه ها داشتند برای زنگ اول که ورزش بود، لباس های گرمکن شان را می پوشیدند. و او کتاب هایش را تند تند ورق می زد، تا شاید نامه ای که همین صبح، دم خانه شان از سحر دختر همساسه شان گرفته بود -به خواند، و خواند
یک مرتبه آ آ صولتی معلم ورزش، نامه مچاله شده را به سرعت از دستش قاپید، و بعدش آ آ ناظم بود که گفت «حتما مادرت فردا باید بیاد»
همان شب و قتی دم قهوه خانه رسید ، و مثل شب های قبل اشتیاق پدر را داشت، اکبر آا بیرون امد و به کناری کشیدش.
«ببین یاشار، مثل اینکه بابات حالا حالا ها نمی تواند بیاد یه جوری به مادرت حالی کن، زیاد هم منتظرش نباشد»
«نه اکبر آآ این چه حرفی است حتما میاد ، اون آقاهه، کیه ،رفیق بابام، همین چند روز پیش اومده، یه پیکان هم خریده»
«نه یاشار این دفعه با مواد مخدر گرفتنش دم مرز، برو به دائیت بگو، با مادرت برند دونبالش»
وقتی به دم خانه شان رسید، مادرش نگرانش بود، در بغل مادر های های گریه کرد و چقدر هم دلش هوای پدر را داشت.
پاسی از شب گذشته بود یقین
خفته در خانه ملا نصر الدین
آمد از کوچه ناگهان غوغا
های هوی زیاد شد بر پا
حال ملا بشد بسی مغشوش
رفت بیرون ، لحاف بر سر دوش
دید در کوچه دسته ای چو گروه
جمع گشته جماعتی انبوه
خواست نزدیک آن گروه رود
آگه از ماجرای حال شود
هم در این حال یک نفر طرّار
قاپ زد آن لحاف و کرد فرار
گشت ملا بسی پریشان حال،
باز گشت و زنش نمود سئوال
«چه خبر بود گو چها دیدی
علت های وهوی پرسیدی؟
گفت « دعوا بر سر لحافم بود
یافت پایان چو سارقش بربود»
ترجمه ای بود از اشعار طنز صابر شاعر معاصر مشروطیت ایران
میر زاعلی اکبر صابر (1911-1862)
بنیان گذار شعر واقع گرای آذر بایجان از دوران گودکی بسرودن اشعار پرداخت. قریحه ی سرشار این کودک هشت ساله قبل از هر کس معلم وی سید عظیم شیروانی را که خود شاعر میبود به تعجب واداشت. و در یکی از اشعار خود به وجود چنین کودکی اشاره داشته است . و گفته بود در آسمان شعر آدر بایجان ستاره ای خواهد درخشید، وبه نوعی پیش گوئی کرده بود.صابر به قول هم عصرهای خود فاصله شعر کلاسیگ و نو را با انقلابی عظیم به هم رساند . چنانکه مرحوم دهخدا در لغت نامه خود در ردیف صابر آورده است ،طفل یک شبه ای بود که راه صد ساله را طی کرد
شهرت صابر از هوب هوب نامه اوست، شاعر طبقات محروم ، اما نیرومند، شاعر خلق های محکوم، اما رزمنده، او در جستجوی فردای روشن بود، و به رسیدن آن اطمینان داشت. هر جا که صدای آزادی بود صابر نیز بود.
مشروطیت ایران وام دار صابر است ، و همیشه اهل ادب و شعر دوران های انقلاب فرهنگی مشروطیت به این امر اذعان کرده اند
نسیم شمال و آن سید اشرف گیلان که خواب از استبدادیان روبوده بود ، خود بار ها به اقتباس از صابر سخن ها گفته است ، اگر به گوئیم که نسیم شمال و چرند وپرند و ملانصر الدین یک مثلث تمام در انقلاب فکری ایران بود حرفی به گزاف نیست، مر حوم آرین پور به خوبی در ( از صبا تا نیما) مطلب را ادعا کرده است
آرین پور می نویسد نخستین روز نامه فکاهی و طنز آذر بایجان به گفته صابر به سراغ مردم ایران آمد این روز نامه در همه امور اجتمائی و سیاسی توانست طوفانی از هجو در مقابل استبداد شاهی و حاکمان روزگار بیاورد ، که تا آن موقع سابقه نداشته شعر و ادبیات در خدمت خاسته ملت قرار گیرد.
از قول محمد علی شاه فریاد می زند
بر خاست فریاد جما عت نگذارید
بیدار شده جمله ملت نگذارید
سر رشته هر امر شده به تحصیل و مدارس
وابسته شده ، گشته خراب و بد و نکبت نگذارید
اغفال شده خلق بیک عده ی گمراه
بر خیل نویسنده ی روزنامه بد خواه
افروخته دیگ غضب و خلق بناگاه
جوشیده و سر رفته ، جماعت نگذارید
از حد بگذشته قبا حت نگذارید
بر سحر و فسون حیله و تزویر گرائید
هم شاعر و هم شعر دگر ترک نمائید
کافر شده مردم به زنیدش بزنیدش
از رشته الفت ببریدش ببریدش
تحقیر نموده به دیانت نگذارید
آلوده به کفر است و اهانت نگذارید
بی عقل و شعور است و ندارد ابدا فهم
از عرض و حیا نیز نبرده است کمی سهم
«در سوم شهریور1320رخ داد»
نوشته ای از: آتوسا بزرگمهر
هیتلر مرتکب بزرگترین دیوانگیش شد.حمله به شوروی.چرچیل،لحظهشمار رسیدن این خبر،در نطقی اعلام داشت انگلستان با تمام نیرو در کنار مردم مردم شوروی خواهد ایستاد.گذشته از تمام تأثیرات جنگجهانی بر دنیا،این واقعه بر ایران نیز تأثیری شگرف نهاد.چرا که به ناگاه رضاخان عملاً رو در روی انگلستان و شوروی ایستادهبود.
تا راه کمکرسانی به مسکو برای لندن باز باشد،سیاستمداران پیر انگلیسی 3راه را به«روزولت» و «استالین» پیشنهاد دادند که یکی از این راهها انگلستان را مقبول تر افتادهبود.ایران.خط آهنی که رضا خان از جنوب ایران به شمال کشیدهبود،راه مستقیم و مناسبی را در اختیار متفقین قرار میداد.خط آهنی که مصدق،مدرس و متخصصان ایرانی با ساختش مخالف بودند ،چرا که آنرا یک راه مناسب برای دست یازیدن بیگانگان به ایران میدانستند.پیشبینی آنان جامه واقعیت پوشید.البته ناگفته نماند که دیپلمات آمریکایی،هایلتون، در زمان به مناقصه گذاشتن خط آهن ایران بهمراه اللهیار صالح،مترجم سفارت آمریکا ،به دیدار رضا خان آمد و اعلام داشت که کشیدهشدن این خط آهن از شرق به غرب مناسبتر است.رضا خان اما با عصبانیت به صالح گفت:«به این مرتیکه بگو من راهآهن را از اینجا(اشاره به شمال نقشه ایران)تا اینجا(اشاره به کرانه خلیجفارس)میخوام.دیگه فضولیش به تو نیومده.»!
استالین میدانست در برابر نیروهای آلمانی تنها یک شانس دارد.سرمای کشنده زمستانهای شوروی.بنابراین در انتظار زمستان نشستهبود.در این فاصله آلمانها به سرعت در خاک شوروی پیشرفت میکردند.رضا خان این را به حساب قدرت نیروهای رایشسوم گذاشت.بنابراین در روزهای آخر مرداد1320 در فکر افتاد تا ارتشش را که قدرتمند میپنداشت،به مقابله متفقین بگمارد تا نیروهای آلمانی با خیال راحت به دریای خزر برسند.
روز سخت فرا رسید.سوم شهریور1320.از آغازین ساعات روز ،حمله از3 جهت آغاز شد.شمال،شرق و جنوب. روز پیشتر،هواپیماهای روسی سه بار وارد آسمان ایران شدهبودند.نقل است از تهران پرسیدند:«از کدام سو آمدند و به کدام سو رفتند؟»رئیسپاسگاه آستارا پاسخ داد:«از پشت عکس اعلیحضرت آمدند و به سمت پنجره رفتند.»!بمبها بر مشهد ،رشت و شمال آذربایجان میریخت و ارتش مقتدر(!)رضا خان هیچ نتوانست کرد.در جنوب،تیمسار دریادار«بایندر»که جوانی ناسیونالیست بود و افسرانش طی مقاومتهای خانه به خانه شهید شدند.پایان!منصور،نخستوزیر وقت،فردای آن روز به دیدار رضا خان میرود.رضا خانی که این خبرش فرتوت ساختهبود.همه چیز برای رضا خان پایان یافتهبود.در بهارستان،جلسهای فوقالعاده تشکیل یافتهبود و منصور از نمایندگان خواستهبود که هیچ اظهار نظری درباره مسائل پیش آمده ننمایند.سیاستمداران ایرانی در واقع بیاطلاع از اوضاع خطیر مملکتی بودند.
رضاخان،در تمام مدت وقوع این حوادث تحلیل درستی نداشت.میاندیشید که بهرحال انگلستان تا به امروز حامیش بوده و او را به ناگاه تنها نخواهد گذترد،میاندیشید که مسکو سرش با آلمانها گرمتر از آن است که طرح حمله به ایران را اجرا کند.اشتباه میاندیشید.این همه،رخ دادهبود.
در واپسین روزهای گرم مرداد1320،در جلسه مشترک هیئت دولت وارتش،سخن از تشکیل«شورای عالی جنگ»رفت.افسران متملق گفتند در صورت حمله شوروی،براحتی دشمن را نابود خواهند کرد.آنروز تنها«حاجعلی رزمآرا»و«عبدالله هدایت»بودند که گفتند ایران نه تنهاسلاحی مناسب برای چنین مقابلهای را دارا نیست،بلکه حتی به اندازه 5 روز آذوقه برای ارتش در انبارها وجود ندارد.روز چهارم شهریور،پس از روز واقعه،دوباره جلسهای تشکیل شد.اینبار ارتشیها هیئت دولت را متهم کردند که شما،ما را بدرستی از وخامت اوضاع مطّلع نکردهبودید.حالی،این به اصطلاح «شورای عالی جنگ»تشکیل شد.
بدون اطلاع رضاخان،این شورا دو طرح ارائه داد:
1-لغو قانون وظیفه اجباری(تا سربازان فراری از پادگانها،احساس عذاب وجدان نکنند.)
2-35تومان حقوق برای سربازان روستایی(تا دست به غارت نزنند.)
رضا خان از خشم کف به لب میآورد،بیدادها میکند و ناسزاهای ناگفتنی میدهد.سرلشگر نخجوان،کفیل وزارت جنگ،و سرلشگر ضرغامی،رئیس ستاد ارتش به زندان افتادند.
رضاخان، منصور را از نخستوزیری برکنارکرد،زیرا که مطّلع از روابط خوب او با لندن بود.اوضاع در شمال و جنوب و شرق بسیار بد گزارش میشد.فرماندهان عالیرتبه،در اولین و آخرین اعلامیه خود،داد از شجاعتهای خود در میدان جنگ سر دادند.آنان طی یک اقدام دلیرانه هر چیز گرانبهایی را که داشتند به همراه جان خود به تهران آوردند!در آن زمان تهران به عنوان کمخطرترین جای ایران دانستهمیشد.بعلاوه،ترس از مردمی را هم اضافهکنید که سالها تحت فشار زور آنان بودند و حال فرصت انتقام یافتهبودند.اوضاع بهمریخته، سربازان گرسنه،صف دراز مقابل نانوایی...همه نشان از قحطی داشت.
مجید آهی و سهیلی چند روزی به اتفاق نخستوزیر بودند اما جرئت نداشتند تنها راه باقیمانده را در گوش شاه زمزمه کنند.استعفا!حاج محتشمالسلطنه اسفندیاری ،در مقام سخنگوی آنان نزد رضاخان رفت و «فروغی» را بعنوان بازیگردان بعدی پیشنهاد داد.رضا خان علیرغم اینکه در آخرین دیدارش با فروغی او را با فریاد و تحقیر«زن ریشدار!»خطاب کردهبود،با اکراه پذیرفت.فروغی تا انگ فرار بر پیشانی «اعلیحضرت»نخورد، پیشنهاد داد رضاخان متنی را در مجلس بهارستان بخواند.توجیهی بر فرار!تهران پرحادثه به ولیعهد رنجور و بیمار واگذاشته شد و پدر شکستخورده پسر را تنها گذارد.سلطنت محمدرضا پهلوی آغاز گشت و این،خود آغاز یک بازی تازه بود
( مقاله ارسالی از همکار عزیز آتوسا خانم بزرگمهر بود که غنائی بخشید این وب لاگ را)
شهریور ماه سال بیست شمسی م- اسکوئی
ساعت چهار صیح سوم شهریور سال بیست شمسی، سفیرا ن دو کشور همسایه شمال و جنوب با زنگ ،در منصور، ریاست وزرای ایران را از خواب بیدار و دو نامه از وزارت خاجه کشور شان را کف دستش نهادند، پیام ساده بود ،از شمال و جنوب ایران ،مورد تهاجم قرار گرفته ، علت، بی اعتنای دولت منصور به نامه های مورخه تیر و مرداد در ارتباط با عدم اخراج آلمانی های مقیم ایران و شاغل در صنایع و ادارات .تعداد دو هزار وپانصد نفر ،آه از نهاد و عرق سرد بر جبین، خبر به سعد آباد ، قدر قدرت مثل همیشه با لباس نظامی ، ولی این بار با خبر وحشت آور منصور ، هاج و واج ودر مانده مثل همه دیکتاتور ها .
منصور در گوشه ای از سعد آباذ نظاره به مردی بود که همین چند روز پیش داد و فریادش را به شهردار تهران شنید ، که متهم به فروش آب کاخ سعد اباد بود و عتاب به مدیر روزنامه ستاره، حال دیکتاتور سیگار به دست و متفکر.رضا شاه در خود فرو رفت ، و اوهام بود که وجودش را گرفته بود و پی به دنبال بهانه های واهی می رفت .
«همان روزی که کاراخان برگشت منتظر بودم که چنین کنند. کاراخان فرستاده شوروی برای اخلاص تیمور تاش زیاد تلاش کرد ولی نتیجه نگرفت»
«اگر آلمانی ها را زود تر بیرون کرده بودم»
«اگر ایلات جنوب مسلح بود؟»
«اگر آن همه یاران قدیم بودند مستوفی ،قوام، سردار اسعد ، تیمور تاش، فرمان فرما، داور ، هدایت،یا حتی مدرس ،مصدق»
یادش آمد همین چند روز پیش بهرام شاهرخ در رادیو برلین از او بد گفت و شبش جنازه ارباب کبخسرو شاهرخ پدرش کوچه سزاوار در خیابان کاخ بود
از روی تحقیر منصور را نگاه کرد که چه قدر مثل خودش در این چند ساعت شگسته شده است.
منصور خود را جلو کشید و گفت: اگر اعلیحضرت فرمان دهد کابینه استعفا می دهد.
«نه فعلا باشیدـ»
سردار دیگر تا پایان عمر راحت و آسوده نخوابید
تهران عرصه تاخت وتاز سفارت خانه های انگلیس و شوروی و امریکا شد
سر لشگر ضرغامی ضمن شرفیابی روز سوم شهریور به خدمت شاه دستور صریحی برای تشکیل ستاد جنگ در یافت کرد ، همان ستاد بزرگ ارتش داران.
عده ای به شغل های رسیدند از سر جنگ، و نتیجه دوری دیگر هوای نظامی گری و بساط زور ،به دستور نظامی ها کامیون ها و بار کش های مردم مصادره می شد، یعنی اولین قدم بسیج از نوع مصادره ای، همین قدم اول توان نظامی ارتش را روشن کرد ، همه باد هوا بود
در جنوب نیروی در یائی، مختصری مقاومت ،و بایندر شهید، جهاز نظامی در قعر خلیج، در شمال ترک مخاصمه ،وبار دیگر حدیث اشغال بیگانه ، روس ها ماندند،انگلیس ها آداب دان به یار گیری مشغول و به دنبال عشایر و رجال و باب نوکری از نو ، امریگا مشغول رفع بیکاری سنگین داخلی خود که از سال های ده سی میلادی رنجش می داد
از سوم شهریور تا بست پنج شهریور همه نوشته اند و گفته اند، راقم را غرض نقل آنچه روی داده نیست ، بل عدم بسیج آحاد مردم بود که دولت های منصور و فروغی و بعد ها تمامی دولت های اینده نیز نتوانستند با مردم کشور خودشان بکنند.
در کشور فقیری که همیشه مردم دولت هارا ظلمه می دانستند و روحانیت نیز در این امر بی نظر هم نبود . مردم هیچ وقت نه به حساب می امدند و نه عددی بودند که به حساب بیایند.
دیکتاتور تنها خودش را می بیند و لاغیر، اگر هم روزی بیدار شد و صدایش را شنید، کسی از رجال را دور بر خود مشاهده نمی کند
در تمام بعد مشروطیت شاهان وزیر گش در غربت مردند، همیشه بی کس ، خود رضا شاه وقتی حرم آحمد شاه را از کاخ ها بیرون و آواره کرد باید خواب چنین روزی را می دید، تا پا را از تهران بیرون گذاشت ، یار و غارش علی دشتی در مجلس شورا دادکشید ، نگذارید این شاه مستعفی خزانه را خالی کنند ، ودر مجلس بعد ها چندین ماه به دنبال دله دزدی های شاه جلسه ها رفت.
از عجایب اینکه بعد چند روز فرزند شاه مخلوع در نامه ای به مجلس خواستار رفع ظلمی که به ملاکین شمال رفته بود شد و قسمتی از دارائی ها پدر را به مراکز خیریه هبه کرد و خواستار رفع ظلم مردم شد
اگر گفته شود از مظالم اطرافیان ، رضا شاه خبر نداشت ، به یک شوخی بیشتر شباهت دارد .نه نماینده ها منتخب مردم بودند ونه حاکمان محلی مردم را آسوده گذاشته بودند
ودر حقیقت مردم زیاد هم از ورود ارتش های بیگانه ناراحت نبودند، اگر هم کسانی بودند صاحبان ثروت باد آورده می بودند.اسناد منتشره وزارت خارجه امریکا در همین موقع خواندنی است و عبرت آموز. و اطاله کلام نمیدهم و به وقت دیگر حواله.
دریفوس سفیر امریکا می گوید من از نوع سخن و عجز نخست وزیر ایران دلم به حالش سوخت ( گزارش وزیر مختار امریکا به وزارت خارجه خودشان)
و همو می نویسد از بسیج مردم خبری نیست و مردم وحشت زده از تهران فرار می کنند . اخباری که رادیو تهران می گوید ارزش چندانی ندارد.سفارتین شوروی و انگلیس هم از کم و کیف تهاجم خبری ندارند.
بعد استعفای منصور آقای فروغی زمام دولت را در دست گرفت و تی این روز ها همیشه خود را مریض می دید، حتی رضا شاه در چند وقت به دیدار او در منزل شخصی اش شتافت.
شاه بعد از استعفا خود را مجبور به تبعید دید
و در امریه ای دولت و مردم را امر کرد به تبعیت از فرزندش ، که این هم گوشه از استبدادش بود
کسی را که دولتی بیگانه از اصطبل های قاجاری به شاهی آورده بودند، به نوعی به در بدری کشاندند
وخلفی از تحصیل کرده های سویس یعنی پسر ش را جانشین او داشتند، که راه پدر رود که رفت و در پایان در گوشه ای از دنیا این دیگری نیز در حسرت وطن ماند، .تاریخ چه سرسختانه و بی رحم پیش می رود
می گویند رضا شاه بهامور اصلاحی دست زد و متعمّلقین کبیرش می نامند ولی در حقیقت دیوانه ای بیش نبود و حرص مال و دنیا از او مردی ساخته بود به تمام کلمه دیکتاتور
و پان ایرانیست بودن او برای کسان نزدیکش نان دانی بود و سرگوب خلق های ایران را به دنبال داشت ، که تنها در آذر بایجان و کردستان به هفتاد هزار شهید منجر شد ، تمایلات خود مختاری این استان های مهمرا نتیجه حس ناسیونالیستی افرادی هیئت حاکمه دانسته اند. و از سال های دهه اول سلطنت دور هر چه حزب سیاسی بود خط بطلان کشید، عجیب تر سی داشت از تحصیل کرده ها به خصوص از نوع خارجی اش.
باشد که تجربه ای سخت برای ملت مان بود از سربازی که به سرداری رسید