دوستان، قبول بفرمائید نتوانستیم،درد را نشناختیم،ملیون ها هم وطن زیر خط فقر را ندیدیم،احتیاج های روحی مردم را لمس نکردیم،شخصیت خرد شده آنها را در دوران سازندگی به هیچ گرفتیم، نفهمیدیم این انفجار و گسست طبقاتی را،راست می گفت بهنود آ آ:شهید قلم صور اسرافیل آن آزادی را به طبقه خاّص جریده نویسان می خواست و این قهرمان آرمان گرا،کنجی هم.سازمان مجاهدین انقلاب و مشارکتی ها ،نهضت آزادی ها ، اگر خواندند فقط قسمتی را خواندند، که خودشان دوست داشتند، والا هجو لباس و قیافه و قد یک شخص ایده لوژی نیست، وانگهی مگر خود آقایان الن دولن بودند.آقای احمدی نژاد با حربه ای آمد، که این آقایان مدت هاست با آن سلاح خدا حافظی کرده اند، و آن هم فقر عریان جامعه و سنن رفتاری است.کیش و دبی و مترو و پترو پارس و پسته، سلاحی ای نیست که با بتوان با احمدی نژاد ها جنگید.
……در دور اول به برنامه معین رای دادم،در دور دوم با حفظ انتقاد به هاشمی،ولی در حقیقت هر دو آقایان هیج نداشتند الا،حفظ وضعیت موجود روند اصلاحی آنهم فقط در کلام.اندیشه حزبی در جامعه تعمیق نداشت،سیاست خودی و غیر خودی کماکان به قوّت بود.رانت های اقتصادی و حتی فرهنگی بود.مسئله قومی و خواست آنها بود.بیکاری و فقر بود.انفعال سیاسی به تعبیری( باری به هر جهت)بود.رشوه و بی عدالتی در سطوح مختلف جامعه بود.این همه بود و آن وقت ما دنبال علّل میگردیم . نه دوستان با این همه بود نمی توان به جنگ احمدی نژاد ها رفت . آقایان باید بروند به خوانند و تحلیل کنند،علت و علّل را بفهمند.رژیم شاهی هم نفهید چرا و چگونه در هم پیچید، والا بودند کسانی که دانستند علت در تحقیر توده ها و بازی ندادن مردم است.حجم عظیم بندیان شهربانی وژاندارمری و ساواک خود دلیل حقیر شمردن خلق و بی عدالتی سیاسی واجتماعی آن دوران بود.
استاد محترم آقای شیرزاد در سایت وزین سبید ران لطف فرموده بودندُکامنت اینجانب را درج و نظر خود را این گونه بیان فرمودند:
شیرزاد:
شعارهای به ظاهر عدالت طلبانه آقای احمدی نژاد یک زمینه ای بخصوص در مرحله دوم برای ایشان ایجاد کرده بود. اما آن قدرها هم این مطلب را جدی نگیرید. ایشان ماهها این طرف و آن طرف رفتند و از این حرفها زدند اما از ته جدول کاندیداهای راست بالا نیامدند. معجزه ای که در یکی دو روز آخر رخ داد یک دفعه ایشان را از آن ته آورد به سر جدول. البته مشکلات گفتمان خودمان که با توده های محروم کمتر ارتباط برقرار کردیم را قبول دارم.
چه زیبا بود شب های که دور مادر بزرگ می نشستیم تا قصه گوید. و چه قدر غم داشتُ وقتی از ملک محمد می گفت ، شاهزاده ای که به جنگ دیو ها می رفت،و در بیابان های بی آب و علف به اسبی سفیدی سوار میشد،و مادیان او را به دیار تاریکی ها می برد ،و ما غمگین از شانس او، و مادر بزرگ غصّه می خورد، و به یاد تنها پسرش ، پشت دیوار های قزیل حصار که ،محکومیت پانزده ساله اش را داشت، که اتفاقا ،اسمش سلطان بود.
ملک محمد در پشت حصار با دیو هفت سر می جنگید، و در یکی از همین جنگیدن ها به اسب سیاهی بر می خورد، و به دنیای نور می آمد،
یادم نیست چند بار مادر بزرگ به ما بچه های فامیل که گرد چراغ نفتی می نشستیم ، این داستان را گفته بود، و هر بار ما دلمان می خواست در همان اول، این شاهزاده به اسب سفید سوار نمی شد، و به دنیای تاریگی نمی رفت.
در ذهن کوچک ما می بایست ملک محمد ، بر می گشت به دنیای روشنائی ها، و بعد ها ،دائی مان برگشت ، چقدر نحیف بود ، در رفتنش زیاد قیافه اش به ذهنم نبود، وقتی برگشت خیلی ضعیف، و دائم سرفه می کرد.
می گفت سینه اش درد دارد، تند تند سیگار می کشید، و یک روز هم با مادرم به سفارش فامیل رفتیم پیش دکتر اصل چهار.
آقا دکتر اصل چهار به فارسی و ترکی و گاهی هم به زبان ارمنی حرف می زد، که عصر همان روز، پدر گفت آمریکائی بود ، نه ارمنی
دکتر گفته بود باید به مسافرت برود، وآن وقت دائی مان ما را به سر اسکند یکی از قراء هشترورد برد و چند وقتی تابستان را بودیم،در آنجا.
ناخواسته ،در همان شب های تابستان هشترود ،دائی مان همه شب دیدار های با عمو زاده های خود داشت ، و می گفت از زندان قزیل حصار و دوستانش ، که همگی ، در بند اندیشه بودند، و من با نام شاه و حزب توده و نام افسران توده ای آشنا شدم ، و این آشنائی مرا با خود به سال های پنچاه و هفت رساند. بعد انقلاب زیاد نماند ، با همان درد سینه رفت ، رفت زیر همان خاکی که یک عمر آرزوی آزادی آن را زیر پرچم ایده لوژی داشت.
گاهی صدایش خیلی مهربان نبود ،خصوصا، وقتی یادی از سرمایه داری و فاصله طبقاتی میشد. کینه عجیبی در دل، که یک عمر داشت ، نمی توانست پنهان کند.
وقتی به جمهوری رای داد، گوئی باری را که در دوش داشت ، وبه زمین نهاد.
آسوده خاطر مرد، و ما را در اندیشه جمهوری و پاس داشت آن سفارش، که چه قدر هم سخت بود، نگه داریش
حال، مائیم و نگران سواری ملک محمد های مادر بزرگ در این ملک عجیب.
نمی دانم چرا همه ملک محمد ها اول اسب سفید سوار می شوند، وبعد دنیای تاریکی و دیو های شاخ دار .
دائی ام پشت دیوار های قزیل حصار با دیو ها جنگید، و با درد سینه برگشت، و به آرزوی جمهوریت رسید. و ما را به نگهبانیش نهاد.
کاش بودند و مرا یاری می دادند ، خیلی سخت است آنچه که هست، نگه اش داری.
در همان اوایل انقلاب فهمیدم که جمهوری با ایده لوژی نمی تواند دم ساز باشد. جمهوری همان باید خودش تنها برود حتی بدون دائی های مان و این ملک محمد است که نباید اول اسب سفید سوار شود.
باید به مردم، به خصوص قشر محروم جامعه نزدیک شد و با آن ها زندگی کرد. باید درد آن ها را فهمید و درمان درد را نشان داد. زندگی فقط آزادی قلم و بیان و مبارزه با اختناق سیاسی نیست. زندگی در مرحله ی نخست درآمد کافی و رفاه و امنیت و سلامت و تحصیل و مسکن و پوشاک است. نباید آن قدر در سیاست و نظر غرق شد که واقعیت های مادی زندگی مردم را فراموش کرد.
احمدی نژاد یک شخص نیست، یک جریان است؛ یک موج است. موجی در راه که باید منتظر رسیدن آن به ساحل کشور باشیم. موجی که امیدواریم قدرت تخریب زیادی نداشته باشد و با سد های ایجاد شده در مقابلش از شدت ویرانگری اش کاسته شود. باید بکوشیم تا ضربه ی اولیه ی این موج ما را از میان نبرد و یقین داشته باشیم که این موج نیز به مانند هر موج بلند دیگری دیر یا زود فرو خواهد نشست و بر ویرانه های آن زندگی از سر گرفته خواهد شد. نقش سازنده ی ما در آن روز مشخص خواهد شد.