عصر دیر وقت رسیدم به دم مدرسه محل ،با عجله کوله پشتی ام را که از پنچ صبح دوش می کشیدم ،دادم دست پاسبان دم در، که مواظبش باشد ، تا من اندیشه ام را در صندوقی سفید وا رهم ،فضای خنک کلر آبی منگم کرد، دلم می خواست از روی صندلی دسته دار مدرسه برنخیزم، نمی دانم چرا آرامشی نداشتم ، سایه های مرا می ترساند، همه عمر آرزو داشتم روی همین صندلی ها بمیرم ،ولی اکنون می ترسیدم، دل شوره عجیبی مرا با خود به محله قدیم مان در چرنداب تبریز می برد، در سایه روشن های کلاس صورت بچه ها را می دیدم، و من به دنبال آشنا یان ،که نمی شناختم، گاهی جوان مسلحی با عجله در رفت آمد بود، و در عین حال موظب اوضاع ، به خیالش نگهبانی می داد . پیچ پیچ مشمئز کننده ای مرا نگران می کرد ،حال غریبی ، فکر کردم علت خستگی گوه باید باشد، یا خنکی اطاق، و یا هیجان رای ، از دیشب بچه ها را سفارش رای داده بودم، حال نوبت من بود. سرم را به طرف حیاط مدرسه گرفته بودم ، در زیر روشنائی چراغ به نظرم های هوی بچه بود ، مثل بچه گی هایمان در چرنداب ،بازی می کردیم ، ( ننه منی قوردا ورمه، ننه منی قوردا ورمه) و از ته صف که مثل قطار نوک پیراهنمان را گرفته بودیم ، یکی داد می زد ( قوخما بالا ور مرم قوخما بالا ور مرم) ، ، علت ترسم را نمی فهمیدم، به خانه امدم وقبل از خواب طرف های ساعت دو بامداد ،رفتم سایت ایسنا و با حیرت تیتر روز نامه کیهان را دیدم،و پیش بینی برادر حسین را، می دانستم کسا نی ما را به قورد می دهد این چند هفته آخر همه تریبون های مفت، ما را و اندیشه ما را بمب باران کردند، ما را به قورد ها سپردند، تمام روز خسته در کتاب خانه خودم بودم و به یاد بازی بچه های بودم که از مادرشان در محله جرنداب می خواستند به دست گرگ ندهندش.
از دست مجری رادیو تصویری دیگر بالا می آورم ، مردک دیشب با کمال پرروئی می گفت ، این بازی انتخاباتی ساخته و پرداخته آقای رفسنجانی است، اگر اقای احمدی ریس جمهور شود من دیگر پشت این رادیو نمی نشینم، وقاحت هم حدی دارد ، آن قدر در این چند روزه آدرس غلط دادند که آن سرش ناپیداست ، تفسیر های عجیب و غریبی میکنند، حیا هم در حکم کیمیا است،
در کامنتی در سایت بهنود خان دیگر عنان اختیار از دستم رفت، مثل پیرزن ها نفرین نوشتم ، گو اینکه چاره ای دیگر نمانده است
شرم تان باد ای بی آزرمان که اینگونه به خلقی را رهنمون دادید. آنانی که پول شاهی و جمهوری، شمایان را از درون پوساند،مادرانتان به عزا بنشینند.شد آنچه نمی بایست می شد. این خلق بی نان، مگر شما را چه کرده بودند،که آزادیشان وارونه جلوه دادید و از صندوق رای هراساندید.نفرین به تحریمتان، نفرین به آن قلم و تریبون های تان، ننک تان باد،که شما همان شایسته مطربان هستید که بودید، که از آن سوی آب ها، فرمان می دهید، مرک کسی را نخواسته ام، شایسته مرک نیستید، دشنام تاریخ می مانید ، که انچنین آزادی ما را در گرو نظامیان می بینید.
ما را به حال خود بگذارید
ننه منی قودا ورمه قوخ ما بالا ورمرم
(بچه ها دست و دامان یک دیگر را می گیرند و با حالت ترس و التماس فریاد می زنند :مادر جان مارا به دست گرگ نده و مادرشان آن ها را دل داری می دهد که نترسید عزیزانمُ به دست گرگ نمی دهم )
من نمی دانستم که این اهنگ و شعربچه گانه فلکلوریک بعد ها این چنین با سرنوشت ما عجین می شود و ُ همیشه هستند یعض ها در لباس مادری فرزند خود را به دهان گرگ می برد
در دهه چهل وپنجاه مصیبتی عظیم ما را بود،و اینکه کسی، از روشن فکران راجسارت نقد افکار خلیل ملکی و آل احمد و بعد ها دکتر شریعتی را نبود. از یک طرف آقایان نقاّد را سوادی آن چنانی نبود،و از طرف دیگر متهم به همکار رژیم شاهی میشدند. و سیستم هم به کسان غیر از خودشان اجازت نقد و برسی را در مورد بعض آقایان روشنفکر بقول امروز یه مخالف را نمیداد . اگر کسی در نقد افکار این آقایان در مجله یا روزنامه ای یا حتی کافه فیروز سابق که پاتوق قشری از ارباب اندیشه بود، اول از همه متهم به جیره بگیری دربار،وبعد ساواکی بودن میشد . واین ترس بود که بلای جان جامعه شد. هر کس رمانی یا شعری می نوشت ، باید پاس گوی این آقایان بود که می بایست ثابت می کرد ، اهل بخیه نیست، با این حساب بچه های شهرستانی که دستی در قلم داشتند می بایست در حال ،اگر چپ بود به خلیل ملکی ثابت می کرد ،که شوروی سوسیال امپریالیست است، اگر مذهبی بود، گروه شریعتی را پی میگرفت ، و یا اهل ادب و شعر هنر می بود باید از خط آقا جلال نمی گذشت .حال شده روایت ما با این آقایان آن ور آب است کسی را جرات نقد آقایان رادیو تصویری شبانگاهی را نیست، آقا میبدی را نظر است که تحریم باید گردد ، خوب درست ما هم روش، بعد نظرش شد این شرکت کنندگان را عدد بر دو ملیون است،نه نشد ، نمی توان بر دو ملیون خواند یان مردم را ، خوب بدی اش اینجاست که بقول طلبه ها در درس قضا ، در این ادعا باقی است، و پا می فشارد، بابا ول کن این آقا نوری زاده ول کرد ،چون بیش از شما می داند،در تماس است با ایران، به قول آن آقای چالش گر چپ :بابا ول کن نمی فهمی .چقدر در حماقت ، اقا رفتند رای دادند ، این ملت رفت رای داد، و به قولی خیلی ها هم رای ندادند، خوب نشد ، این تحریم که بقولی روشنفکران کردند از رای معین کم شد، از این ساده تر؟ ، چرا نمی فهمی، دارد این ملت به قول شما نجیب به دامن فاشیسم می رود، و توانائی ایستادگی هم ندارد، چون گرسنه است ، صاحب اهل و عیال است ، نمی تواند شب در کلانتری به خوابد، نمی تواند بعد یک سال بازداشت در مقابل قاضی بیاستد، یا اصلا اقا می ترسد، تو آن ور آب نشستی نمی توانی حرف بیست ودو کانال رادیو تلویزیونی را یکی کنی،میگوئی سلیقه ها متفاوت است خوب، بابا این شصت ویا هفتاد ملیون هم حرف هم دیگر را نمی فهمند.حزب ندارند ، انسجام هم ندارند، تجربه حزبی هم ندارند،در ثانی در تمام قرون یک نفر این ها را به دنبالش کشیده ،حال این یک نفر هم نیست، تمام این ادبیات ملت پر است از قهرمان یا بقول شما لیدر حال نیست ، بیائید بگوید از کجا شروع کند، این آریامهر تان که همه چیز داشت الا درس تحزب، اگر هم داشت رستاخیز بود، هر که حرفی داشت در مسلخ بود،در تبعید بود، در زندان بود. بابا ول کن بگذار ببینیم که چه خاکی را سرمان می ریزیم، این رای که به آقای هاشمی میدهند در اصل رای او نیست رای بغض است به جناح خشونت ، چرا نمی فهمی.بیچاره آآ بهنود گفت دموکراسی از صندوق بیرون می آید ، شد شمر ذولجوشن،این لوس آنجلسی ها دست ور نمی دارند، بیچاره را تا دم مسلخ بردند در آن شهر غریب، بد جوری دلم گرفته از هر چه روشنفکر است ، تا بقول رسانه ها ، خط خطی نشدیم برویم به دیگر مصائب.در آخر حرف دل ابراهیم نبوی را دوست دارم بنویسم.
(واقعیت این است که تمام اهل خرد و هنر و فکر و سیاست این کشور اعم از اندیشمندان و هنرمندان و روزنامه نگاران و سینماگران و سیاستمداران و فلاسفه و اقتصاددانان و مبارزین همه و همه به این نتیجه رسیده اند که باید به رفسنجانی رای داد، همین کافی است که یقین کنیم که این نمی تواند بازی باشد. بازی ای که عزت الله سحابی و ابراهیم یزدی تشخیص نمی دهند مطمئن باشید ضیاء آتابای و لس آنجلسی ها نمی توانند تشخیص دهند.
من نگرانم! بیش از حد هم نگرانم. برای ما فقط یک راه باقی مانده است، ما مجبوریم برای حفظ جامعه ایران به هاشمی رفسنجانی رای بدهیم.)
در قهوه خانه بر تختی نشسته بودم که جیپ دولتی آمد و در محوطه ی
خاکی نگه داشت. چند نفر پیاده شدند همراه با یک سرباز مسلح و یک صندوق سیار
انتخابات. عده ای در همان حد و حوالی منتظر رسیدن صندوق و دادن رای بودند. صندوق را
آوردند کنار ما و تعرفه ها را آماده کردند. لب به استکان چسبانده بودم و صحنه را
نظاره می کردم. یک بار دیگر به همین نزدیکی، شاهد رای دادن مردم بودم. همان سال های
اول انقلاب در هیاهوی مجاهد و توده ای و چریک. تقلب و اعمال نفوذ "حزب جمهوری
اسلامی" به رهبری آقایان خامنه ای و رفسنجانی از همان زمان آغاز شد طوری که ناظر
انتخابات، فرمانداری را به حالت قهر ترک کرد. حال باز در کنار صندوق بودم و می
توانستم اوضاع را به چشم ببینم بی آن که کسی مانع حضور شود. آیا قرار بود ناطق نوری
به هر قیمت از داخل صندوق بیرون بیاید؟ آیا قرار بود خاتمی نوشته شود و ناطق نوری
خوانده شود؟
آنها که در آن حول و حوش منتظر بودند به صندوق نزدیک شدند و زن
و مرد و پیر و جوان هم یکی یکی از بالای کوه و پایین دره با صورت های آفتاب خورده و
دستان پینه بسته به سمت ما روان گشتند. هر یک شناسنامه ای در دست و نامی در سر
داشتند. هر کس باید خودش رای می داد و مامور نظارت حتی مانع کنار هم ایستادن زن و
شوهر ها می شد. سر این مسئله نزدیک بود کار به مجادله و درگیری بکشد ولی مامور
وظیفه شناس ذره ای کوتاه نیامد و کار خود را کرد. مشخص بود برای جلوگیری از تقلب،
دستور اکید صادر شده است.
آن ها که سواد نداشتند باید نام مورد نظرشان را
به جوانی روستایی که در گوشه ای بر زمین نشسته بود می گفتند تا او زیر نظر مامور
نظارت، اسم را بر کاغذ بنویسد و به دست رای دهنده بدهد. آنجا بود که با تعجب دیدم
مردم با عشق و علاقه به که رای می دهند. مامور نظارت از رای دهنده سوال می کرد، "کی
می خوای رئیس جمهور بشه؟" و من شاهد بودم تمام آن ها که بی سواد بودند با افتخار و
شوق نام "سید" را بر زبان می آوردند. آن زمان مردم، فهمیده و با فرهنگ بودند و مثل
امروز نفهم و عقب مانده و پول دوست خوانده نمی شدند...
از خاتمی تا معین
راهی هشت ساله طی شد. رای 20000000 ایرانی که بر خاتمی متمرکز شده بود شکست و میان
نامزدهای مختلف تقسیم شد: آنان که عمل موثر می خواستند به هاشمی رای دادند؛ آنان که
حق خودشان را از پول نفت می خواستند به کروبی رای دادند؛ آنان که سازندگی قابل لمس
می خواستند به احمدی نژاد رای دادند؛ آنان که آزادی و فضای باز برای بیان عقاید خود
می خواستند به معین رای دادند؛ آنان که امنیت و قاطعیت می خواستند به قالیباف رای
دادند؛ و آنان که هیچ یک از آرزوهای خود را با وجود رهبر و شورای نگهبان و قوانین
موجود شدنی نمی دانستند راه تحریم را برگزیدند...
شکستن 20000000 رای میان
چند نامزد به خاطر تحریم مخالفان حکومت نبود؛ به خاطر تحقق نیافتن خواست های بر حق
ِ رای دهندگان ِ سال های 76 و 80 بود. همان طور که رای دادن مردم به خاتمی "خریت"
نبود، رای ندادن شان به معین هم "خریت" نبود. مردم بسیار مدارا کردند ولی وقتی از
درختی که به زحمت کاشته بودند میوه ای ندیدند آن را از بیخ بر کندند. این درختی بود
که برای مردم عادی جز زحمت و ریختن برگ های خشک و پوسیده حاصلی نداشت و منطقی بود
که کسی خواهان آن نباشد. کندن این درخت نه "حماقت" که عین فهم و درایت بود گیرم
درخت میوه ی دیگری برای کاشتن وجود نداشت.
مردم دو بار به خاتمی و اصلاح
طلبان فرصت دادند تا برنامه های شان را پیش ببرند. حتی بعد از دوره ی اول، به رغم
تمام انتقادها و ضعف های موجود، یک دوره ی دیگر با حداکثر آرا خاتمی را انتخاب
کردند تا بهانه ای به نام کمبود وقت نداشته باشد. اما خاتمی و یاران ش با ضعف و
تذبذب، فرصت ها را یک به یک سوزاندند و اعتماد مردم را از خود سلب
کردند...
بخت معین و ملت بلند بود که حکم حکومتی صادر شد و ایشان حکم را
پذیرفت. اگر رد صلاحیت می شد و یا حکم را نمی پذیرفت قطعا قهرمان ملی می شد و چه
خوب که قهرمان نشد چون نه قهرمان بود و نه قهرمان می توانست باشد. معین شخصیتی است
دلزده از سیاست ِ روز و بی میل به دخالت در کارهای اجرایی که فقط با فشار و تهییج
اطرافیان مشارکتی اش وارد این بازی بدون برد شد و هر بار که او را از دور خارج
کردند شادمان گشت و مبارک باد گفت. معین مرد ِ رئیس جمهور شدن نبود و چه خوب که در
همان ابتدای راه این مسئله مشخص شد. رفتن و آمدن و اعتراض نکردن به تقلب و بایکوت و
بازگشت مجدد ایشان برای رای دادن به هاشمی، شایسته ی یک سیاستمدار - آن هم در
بالاترین مقام اجرایی کشور - نبود و خوشحالم برای ایشان که از این دام که دوستانش
بر سر راهش گسترده بودند به سلامت رست...
حال ما مانده ایم و دو نامزد که
هیچ یک نام و سابقه ی خوبی در کارنامه ی پیشین شان ندارند. با این حال اکثریت ِ اهل
اندیشه هاشمی را بهتر از احمدی نژاد می دانند و می کوشند تا او انتخاب شود. قصد آن
است تا آرای پراکنده دوباره یک کاسه شود و به هاشمی تعلق گیرد. آن چه روشنفکران را
از احمدی نژاد می ترساند سابقه ی سیاسی و اجرایی او نیست چه بسیاری حتی نمی دانند
او که بوده است و چه کرده است و چه می خواهد بکند. ترس از احمدی نژاد بیشتر به خاطر
شکل و قیافه و صراحت کلام ایشان است و چه بسا از نظر عملکرد اجرایی و سوابق علمی به
مراتب موفق تر از دیگران بوده است.
اما دلیلی برای حمایت بی چون و چرا از
آقای رفسنجانی وجود ندارد. برای انتخاب ایشان ضرورتی به اغراق در حمایت، و کوبیدن
غیرمنصفانه ی آقای احمدی نژاد نیست چه این روش می تواند نتیجه ی عکس به بار آورد.
تجمع اهل قلم ِ میانه رو در میدان های شهر و "حمایت" از رفسنجانی، تن دادن به چنین
افراطی است. به قول خواننده ی ارجمندی به فرض آمدن احمدی نژاد "مطبوعات آزاد ما
بسته خواهد شد؟ چهره های شاخص ِ سیاسی ما به زندان خواهند افتاد؟ از فعالیت احزاب
جلوگیری خواهد شد؟ آزادی بیان از دست خواهد رفت؟" سوالات بسیار سخته و سنجیده ای
است که خود ایشان به آن ها چنین پاسخ داده است: "دوستان عزیز ! این اتفاقات همه در
دوران دمکراتیک ترین دولت ما افتاده است."
آری برای انتخاب رفسنجانی و جمع
کردن 20000000 رای نباید چنان افراط کنیم که چشم حقیقت بین مان بر مطبوعات سرکوب
شده در دوران سلطه ی ایشان، بر روشنفکران کشته شده در دوران ریاست ایشان، بر
خانواده های از هم پاشیده در دوران "سازندگی" ایشان، بر منابع غارت شده در دوران
ترکتازی آقازاده های ایشان بسته شود. در اینجا نیز روش معتدل، بهترین روش
هاست...