واقف شاعر قرن هیچده

Ey Vidadi gərdişi-dövrani-kəcrəftarə bax

Ruzigarə gıl tamaşa karə bax kirdarə bax

Əhli-zülmü necə bərbad eylədi bir ləhzədə

Hökmü adil padişahi – qadirü qəhharə bax

Sübh söndu şəb ki xəlqə qiblə idi bir çırağ

Gecəki iqbalı gör  gündüzəki idbarə bax

Taci zərdən ta ayrıldı dimaği-pürqürur

Payimal oldu təpiklərdə səri sərdarə bax

Mən fəqirə əmr qılmışdı siyasət etməyə

Saxlayan məzlumu zalimdən o dəm qəffarə bax

Qurtaran əndişədən ahəngəri – bicarəni

Şah ücün ol midbəri təbdil olan mismarə bax

İbrət et Ağa Məhəmməd xandan ey kəmtər gəda

Ta həyatınvar ikən nə şahə nə xunxarə bax

Vaqif

وقتی که آغا محمد خان قاجار امر به قتل وزیر والی قره باغ و شوشا یعنی واقف داد،همان شب خود به دست یاران به قتل رسید و شاعر آزاد گشت. واقف این شعر را به هم عصر خود ودادی سرود و فرستاد                                                                                                     

یاد ایام

دیروز قرارمان بود از کندوان به قله سلطان سهند برویم، ساعت هشت صبح از کندوان به راه افتادیم بعد دو ساعت در اولین کمرکش برای استراحت قدر ماندیم و بعد یک سر بالائی مستقیم و بدون توقف یک راست به خط جغرافیائی رسیدیم.من متوجه ناراحتی دوستم شدم بعد سالیان اولین بار بود که به قول خودش کم آورد و واقعا هم آورد، درد اش چه بود خدا می داند، خودش می گفت که فقط خسته ام خیلی هم ،ولی به باور من از شام شب اش بود که بیچاره در این سن دهه پنچاهه هنوز هم مجردی زندگی می کند. گویا شام شب اش تن ماهی با هندوانه بود،و گمانم هم ،همین باعث خستگی اش و مریضی پنهانش بود که به سرما خوردگی شباهت داشت و خودش می گفت سردیم شده، امان از خرافات.ولی خودش به رو نمی آورد و تنها می گفت که دیگر از این نوع بلندی ها نمی توانم بالا به روم. و علت اش را در دهه پنجاه اش می دید.ولی من جای خالی یک بانو را در زندگی مجردی اش کم دیدم.گرچه زیاد من هم نباید راضی باشم ولی گو راضی و مرضی. 

مجرد بودن و متاهل بودن شاید هم زیاد در زندگی شخصی آنقدر ها هم با اهمیت و کم اهمیت نیست ولی خوب دیگر ،نباید هم زیاد نا شکری کرد. 

لاقل یک هم دم و هم صحبت نباید زیاد هم بی ربخت باشد . خدا انسان ها را جفتی آفریده ،ولی امان از جفت بد. 

لااقل اگر هم دمی نباشد لاقل دیگر تنها نیستی که آرزوی خیلی ها ست این روز ها. 

نمی دانم امروز ها مرد ها همه تنهائی را دوست دارند. 

ظاهرا ار متاهل بودنشان راضی نیستند،خیلی ها

روز های پر از امید

رندی نشسته کنار جوی،و آنکه چه افتد و دانید.بی یار و بی دوست و غم در دل صراحی می ریخت.و آن اخرین باده را می برد که بانگی برآمد از رفیقان چه نشسته اید که شحنه ای می آید و در وقت بود که وزغی ور پرید و در باده افتاد و رند چون بیم غماری داشت ،اگر آن باده آخری نمی رفت،تا شحنه سر رسد رو به وزغ مادر مرده کرد و گفت "دست بالت را جمع کن که رفتنی هستی" و این به گفت و باده را با وزغ بلعید. 

حال حکایت ماست که سنی نه در حد رفتن و لبیک گفتن حق،بلکه تن در جمود و جیب از نگاه یار و عیال خالی و خود پریشانی روزگار، علت ها به علل جمع. 

و آن بیتی بود که صدر اعظم محمد شاه قاجار قبل از انفاض  "ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت" 

و سه دهه قبل پدرم هم حال روز مرا داشت افسوس ندانستیم و رفت. 

ولی من می دانم و می روم. 

فقط افسوس که در این بین عشق را جائی نبود در دلی که همه چیز بود الا ...