در خبر ها بود

یک زن افغان، پس از زاییدن سومین نوزاد دختر به دست همسرش کشته شد 

 

این خبر را آقا میلانی یک رور قبل فوتش نمی دانم از کجا خوانده و آورده بود،همان طور که داشتتند روی خبر تفسیر می گذاشت و با حرارت در ذم دموکراسی پشت کوله سربازی داد سخن می گفت و گاهگداری هم سر بر شیر بیابان کربلای می ساید،و مثل آن وقت های ده پنچاه به هر چه امپریالیست بود می تپید،یک هوای آرام شد و سیگارش را که در میان دو انگشت خاموش مانده بود به سطل فلزی گوچک بغل میز انداخت. 

غم اش را دیدم،اصولا این آقا میلانی ما انسان طور دیگری بود،احساسات لطیف یک دختر بچه نو جوان را داشت،گاهی که چنان در کوه های که می رفتیم سختی به خرج می داد که داد همه را بلند می کرد. 

فکر کردم شاید یاد بچه هایش افتاده که می گوید "خیلی وقت است که سراغی از پیر مرد نمی گیرند" 

همه قیل و قال خبر را به کنار زد و آمد پیشم نشست،وسیگاری را روش کرد.نمی دانستم واقعا چش یود،همان طور ساکت ماند،مشدی چایش را برایش آورد. 

بعد روبه من "حسن، این امپریالیست بی پدر می دانی چه روز ما آورد" 

-از کجایش یگویم میلانی جان ؛از ویتنام اش یا از مصدقش یا از قتل عام های  قبرستان وزیر آباد خودمان. همه اش که بودیم و دیدیم چه بلائی سر ملت ها آورد. 

-نه حسن نفهمیدی این ها همه اش همان تصورات دهه چهل آموخته هایمان است که فکر کنم زیاد هم بیراهه نبود. اما الانه دلار دوهزار تومنی اش و شش و هفت ملیون پناهنده،ببین چه لذتی دارد برای دارنده اش و صاحبان گرین کارت اش. 

فحش دادن به امپریابیست در خیابان ها برای ماست و گرین کارت و دولار دو هزاری برای دیگران،تازه این روز ها مجلس هم نتوانست جلو چند ملییتی ها را بگیرد و به آرامی آن دو فوریتش را هم کنار زدند. 

چه بیهوده سر به دار شدند آن های که با امریکائی جماعت می خواستند دست به یقه شوند،کاش دکتر ارانی ها و دیگران می ماندند تا این امریکا ستیزی جماعت افغانی را می دیدند که به خاطر دختر زایدن زن ،رفته پشت سنت مرد سالاری طالبانیسم قایم شده. 

آن سک پدر افغانی چه می داند امپریالیست چیست و یا آن مردک که با ده هزار سال تمدن فرعونی ؛ 

بچه انقلابی مصر خجالت نمی کشد پای رئیس جمهور گه اش را به تخت بیمارستان بسته به دادگاه می آورد که جه،دادستان تقاضای اعدامش کنند. 

بعد قذافی افتادند به جان هم دارند هم دیگر را پاره می کنند و همان موقع هاست که دلار های فریز شده شان را ،بانک های بین المللی بالا کشیده اند 

خوشم آمد از این فلسطینی که سوریه را رها کرده داره می اردون ، بعد دوازده سال.فهمیده باد به کجاش می زنه.تازه تورک ها دارند از نمد شمال افریقا برای خودشان کلاه قفقازی درست می کنند، 

-میلانی جان ببین از کجا به کجا رفتی 

- حسن آآهمه این ها کار امپریالیسته،بعد نگی باز شدی دائی جان ناپلئون

آقا میلانی راحت شد

هنوز چای دوم مشدی را نخورده بودم که رسید،این اقا میلانی مارا یک شب توی قهوه خانه نبینم شبم به صبح نمی رسه،نازنینی است به خدا.چهل و چندی سال است دم خوریم،باهاش.

آقائی است به تمام،به قول جوان های امروزی"دمش گرم".تا تمام اخبار ها را نبیند و نشنود،قهوه خانه بیا نیست.تفسیری می کند آ.دقت و هوش ذاتی اش خداد دای است،گاهی برو بچه ها پا پیچ اش می شن و وقتی بهش می پرانند که "میلانی کاش یه قدری جوان بودی می فرستادیمت آن ور آب ،والله اگر گیر لوس آنجلسی ها بیفتی برات یه تی وی می زنند تا بری روی آنتن"

اگر حال روزش خوبی داشت ،در جواب می آمد که "آن وقت این چائی های مشتی رو دستش می ماند و شما مجبور می شدین چهار تا چهار تا بفرستید تو"

یک راست آمد کنارم نشست،خیلی حال و روزش را خوب ندیدم.گاهی وقت ها آخرای برج یک دستی از ام می گرفت ،فکر کردم باید از همان وقت هاست،بدون اینکه کلامی بگه به آرامی لای کیفم را باز کردم و یه چک پول پنچاه ئی آرام به طرف اش سر دادم.پس داد و خیلی متین و با ادب همیشه گی اش گفت " نه حسن... فعلا لازمش ندارم باشه برای بعد"

-مشدی جان چای آقا میلانی سرد شد یکی دیگه لطفا

-نه باشه عیب نداره خوبه مشدی دستت درد نکنه.

غم عجیبی رو صورت اش بود، سیگاری گیراند و یک پوک حسابی زد.قوطی سیگار را روی میز رها کرد و فندک هم روش.

این کارش هم زیاد عجیب بود،چون به عبارتی چتر باز دو انگشتی میانمان کم نبود ، به شوخی میگفتیم اگر کسی سیگاری از آقا میلانی بکشد هنر کرده ،چون همیشه سیگارش را تکی از جیبش در میاورد، گاهی هم مایه ای میشد برای خندیدن و لاف زدن.

وقتی صورتش را به طرفم گرفت دیدم چشاش اشک ه.

خودم را جمع جور کردم،حتما اتفاقی براش افتاده،کم کم مشتری های آن ساعت قهوه خانه داشتند می رفتند.چون همیشه خوب و گیرا حرف می زد و راحت، صورتم را بهش نزدیک کردم وبه آرامی گفتم "چته میلانی جان"

من منی کرد و صندلی اش را جابجا به هم چسباند و با همان چشم های نم دارد گفت

(گفتم بهش دیگه دوستش ندارم سی و پنچ سال دیگه بسمه نمی خوامت اگر طلاقت هم نمی دم به خاطر آبروی تو و خودم هستش ،همین چند روزه خانه را می فروشم نصف اش را یهت می دم باقی اش مال بچه هاست ،می رم یه گوشه ای که نه بینمت،کلی تحمل ات کردم دیگه توان شو را ندارم به قول خودت حقوق ات که میاد به منم نیازی نداری،هرچه از بابات ات مونده دست به هش که نزدیم همش دست خودت وتوی همین خونه است  ،بچه ها هم دیگه رفتن پی خودشان نیازی به من و تو هم ندارند،اگر ازت پرسیدند بهشون چیزی میگی، کم که نمی آری.خسته شدم از دست تو و حقوق ات و ما ارث باباتو که خوردیم همش توی همین خونه است .از سرکوفت هات خسته شدم دیگه تحملت تو ندارم ،اگر هم داشتم به خاطر بچه ها بود که اوناهم رفتند.می خواهم با همین حقوق بازنشستگی ام برم و تو را دیگه نبینم،فکر کنم دیگه آخرمه دلم می خواد پیشت نباشم.این قدر از حق و حقوق ات گفتی حالم را به هم زدی،خیلی وقته زدی ،فقط این یه ذره آبرو جلومو گرفته بود،ولی دیگه نمی خوامت ،راستش دیگه آبرو هم برام مهم نیست،بهتر بود از سی سال پیش مهم نبود،خوب نفهم که می گویند منم حالا)

به زندگی شان وارد بودم هر دو معلم بودن و چندین سال هم هست که بازنشسته اند،یه بیست سالی بود که پدر خانمش فوت شدند و یه مال منالی رسید به خانمش و از اول هم میلانی پی این حرف ها نبود،گاهی هم که خانمش زیاد پاپی می شد یک پنچشنبه باجمعه ای با ما در کوه بود و مواقعی هم که شنبه کلاسی نداشت می شد که سه روزی در کوهای اطراف بود و در این میان تنها آقا میلانی بود که اصلا هوای خانه به سرش نمی زد،به خصوص پسر بزرگه اش رفت خارج و بعد هم که  دخترش عروسی کرد و میلانی هم بازنشست،بکل قید خانمش و به قول خودش خانم با ارث اش را هم زده بود و بعض شب ها هم که گاه گداری هوا مناسب بود با جوانان کوه نورد و بیکار محل در همان اطراف کوهستانی شهر می ماند،البته با رادیو ده موج چینی اش.آخرین وضعیت و اخبار را هر روز خدا را رصد می کرد و به طرز عجیبی هم به همدیگر ربط می داد و پیش بینی هایش غالبا هم مو لایش نمی رفت.

این اواخر شاید روز ها بود که خانه نمی رفت،همیشه جاهای پیدا می شد که سحر کند،ولی در این میان به صورت باور نکردنی لباس و سرو وضعی مرتب داشت که تعجب همه را به جود جلب می کرد و این هم یکی از راز هایش بود،شایع بود که خواهرناتنی دارد که بهش می رسید.

"دیگر دوستش ندارم و این را بهش گفتم که طلاق نمی دهم و خانه را می فروشم و نصف اش را به تو و باقی را برای بچه ها"

حرف هایش منقلب ام داشت می کرد، فکر کردم بلاخره میلانی تاب نیاورد و شکست.

زیر سیگاری داشت پر می شد و هر دو از قهوه خانه زدیم بیرون،دلم نمی خواست تنهایش بگذارم فکر کردم ببرمش خانه ولی نیامد،مقید خانمم بود،سر چهار راه باغ گلستان از هم جداشدیم.

دلم برایش تنها شد و انگاری یکی دوساعت مثل اینکه باهم نبودیم،چشم های نمناک میلانی امانم را بریده بود،دلم می خواست که بروم با خانمش شده حرفی بزنم ،ولی چون چند باری دیده بودم و هم ادا اطوارش را ،پشیمان شدم ، که بروم و چه بگویم ،شاید هم برگشت گفت به توچه.

صبح با رفقای فرهنگی و غیره در باغ در حال نرمش بودیم که پسر یکی از دوستان خبرآورد  "اقا میلانی را دیشب ماشین بهش زده ودر بیمارستان فوت شده" و ظاهرا راننده همان ماشین رسانده بودش به بیمارستان.

فردا همه بودند دوستان و یاران ،عجیب اینکه خانمش آنقدر به سر و سینه زده بودش که تقریبا به حالت غش افتاد.

عصر بعد مسجد همه در قهوه خانه جمع بودیم ،نمی دانم چرا دلم می خواست در باز بشه و باز اقا میلانی بیاد با خبر های داغ تازه اش.

درد دل با کلمه

آخر به چه زبانی به این آقایان اقتصاد دان فهماند که آقا پول کفن دفن مردم دستاشان ماند و نصف شد بعد نگوید که مرده مردم را بدون تشریفات دفن می کنند.اخر به فکر روزی مردم نیستید به فکر مرده مردم باشید.کاری نکنید که مردم از سر ضرورت مرده شان را چال کنند و بعد تمام.
من کارمند شش ماه پیش ،مراسم یک تشریفات ساده مرحوم مادرم هیچده ملیون تومان  در شهرستان برایم هزینه برداشت ،فکر آبرو بودیم.حال باید به سی ملیون تمام شود.
هر منبری یا کلاهی تا میکروفون گیر می آورد می گوید بدون تشریفات جوانان را ازدواج دهید،نمی گوید مرده تان را بدون تشریفات دفن کنید.بابا کارخانه با نرخ کم دارد از بانک پول مفت می گیرد برای وام،آن بهره کم همان نصف شدن پول من کارمند یا کارگر است،چرا باید بانک از سود سپرده مشتری به زند و به کار خانه دار وام بدهد که چه هم خودش و هم زنش و هم فرزندش پز کارخانه داری بدهد و مرده من بی پیر بدون یک حمد سوره دفن شود،خجالت دارد والله.
تمام آن کار خانه ها به خدا از ارز هفت تومنی اوایل انقلاب پا گرفته.مفت چنگ شان،حالا باید سود بهره بانکی سپرده مرا به ایشان به دهند که چه .
قبل انقلاب ببینید چه کاره بوده،با پول سوبسید رفته آن بالا نشسته حالا بهانه اخراج کارگر را سر می دهد 

بعد تحریر 

دیگر نخواستم زیاد پرده دری کرده باشم،بعد نگویند فلانی چه و چه 

آن اوایل انقلاب، سرملت به کار انقلاب و اصلاح امور به قول بعضی ها ،بانک ها را تاراچ کردند و با سود 4 در صد و 3 درصد وام گرفتند و هی برای عده ای کار خانه زدند،صد ها کارخانه در همین شهر ما با وام بانکی مختصر و ارز هفت تومن،خوب این کارخانه مواد اولیه می خواست به صورت فروش اقساطی باز وام بانکی گرفتند و در بازار آزاد فروختن همان مواد را ،و رفتند به دنبال ویلا و خانه و ماشین و تحصیل در خارج فرزندانشان. 

آن همه از پول سپرده ملت زذند، یعنی به سپرده مردم در ماه به کمترین مبلغ 6 در صد سود دادند. 

یعنی اگر کسی در حسابش یک ملیون تومن پول داشت و آن پول 29 روز می ماند در بانک و تنها در روز آخر مشتری بعد 29 یا 28 روز پولش را می برد آن بهره بانک 6 درصد نباید تعلق می گرفت. و این یعنی کلاه برداری بانکی ها از مردم و باج دهی بانکی ها به کار خانه دار ها با در صد4یا 3 

بیست و چند سال این مردم را بانکی ها چاپیدند و بعد بانک های خصوصی که آمد بلای جان این ها شد،. گند آن همه رانت زد بیرون. 

در زمان آقای بنی صدر وام چهار درصد خرید منزل با مدت پانزده سال دستور بود،که در همان سال اول با تورم یک ساله خریدار خانه دوبرابر سود می کرد،باز می افتاد به جان بانک این بار به نام خانمش و بعد تا بودتا.....همین اواخر که یک تثبیتی شد،و اداره زمین شهری کم کم برچید دستگاهش را. 

ارقام نجومی دولت ها از بانک ها گرفتند و این ملک را اداره کردند چه به صورت وام تکلیفی و یا تصویبی. 

و بانک هام پول نه از مال خود بلکه جماعت سپرده گذار را خانه خراب کردند،حال که نوبت آقای احمدی نژاد شد و خواست همان کار های قبلی را بکند داد روئسای سابق بانک مرکری در آمد که چه نشستید دارند بانک ها را حراج می کنند،و خصوصی ها هم پول شوئی. 

خوب گیرم که درست،این همان کاری است که قبلی ها کردند. 

مثل این پایان خدمتی که حال می دهند کی قبلی ها داده بود از اول وقتی که اداره جات به صورت مدرن در ایران ایجاد شد پولی در پایان  سی سال به عنوان پاداش نمی دادند. 

صحبت به  درازا شد. 

خدمت می رسیم بعد