روز و زور گار حاجی زاده یکی از با نیان تاتر و شاگردان نوشین

  • حاجی زاده یکی سرشناس ترین های بازمانده، تاتر حکومت ملی آذربایجان بود،بعد مهاجرت و اعدام های دسته جمعی فدائیان فرقه،چون نه اهل قشون بود و نه حزب،و فقط دنیایش تاتر وصحنه،پیش خود فکر کرده بود که" بعد آب و آسیاب،باز هم نوبت تاتر بالا باغ هست و مردمش"دیگر چرا باز هجرت و دوری ،وطنی مانده و هم وطن نیز. بار ها نشان داده که عاشق تاتر و موسیقی است.دیگر نه طاقت فرار داشت و نه سودای دوری از آن.بهتر دید بماند ،تازه کس و کاری نداشت نه در تبریز و نه در باکو.چندی دور از چشم ها در اطراف و اکناف سر کرد و این بار مقصد تهران و لاله زار اش بود که شنیده بود رونق تاتر را،و هم اینکه آذر بایجانی تهران را همیشه وطن دوم اش خواسته بود. چندی در تهران ماند و لاله زارش را و صحنه های تاتر و پیش پرده خوانی را،دوست داشت و تازه کسانی بودند چون خیلی ها در مکتب تاتر اورپائی شرقی دانش آموخته مانند نوشین و خانم اش و خیلی هایش هم گرد حزب چپ و فعال آن دوره.
    بعد گرفتاری های حزب در سال های دهه سی،دوباره به تبریز باز گشت و این بار بود که در تبریز به همت مامورین خفیه و مقامات لشگری و کشوری نه تاتری به نام بالاباغ مانده بود و نه زبانی به نام تورک که با آن بامردمش تماسی حاصل.می دانست که هنرمند با صحنه زنده است و اصولا برای اهل تاتر و موسیقی، صحنه و مردم نباشند،تقریبا زندگی اش نوعی مرده گی است.
    .
    .باز دوباره این بار نه در تاتر بلکه بامردم روز ها در قهوه خانه و شب ها در میخانه در جمع دوستان سابق در پاساش تبریز
    راضی به نظر می آمد،چون نه نان خوری داشت و نه به آن صورت مسئولیتی روی دوش بود،مثل خانواده و از این حرف ها.
    وباز نوبت خفیه نویسان بود که هر روز برای تیمسار می نوشتند که حاجی زاده فرقه ای باز مانده از لشگر پیشه وری هر روز در قهوه خانه می نشیند و به خلق الله می گوید"روس ها و فرقه ای ها باز می گردند نوبت ما هم می رسد"و این بار نوبت لشگر شاهی بود که جاسوسی را گرفتار و مرکزی را خوشحال کنند،چون چندی بود که تبریز در خود فرو رفته و تقریبا نانی از مرکز نمی رسید.
    در حال حاجی زاده را با دستبند و پابند از قهوه خانه، به حضور تیمسار شاهی آوردند.
    تیمسار باقیافه حق به جانب رو به حاجی زاده : مادر قحبه وطن فروش، رفته ای در قهوه خانه و پاساژ به مردم نادان تر از خودت می گوئی "روس ها و پیشه وری و فرقه برمی گردند،
    حاجی زاده با همان دستبند و پابند بلند می شود و رو به در خروجی راه می افتد که مثلا برمی گردد.
    تیمسار: مادر قحبه و زن ...کجا؟
    حاجی زاده با قیافه مظلوم مانده اش می گوید هیچ تیمسار اگر با منه بروم بگویم نیایند،تازه من وطنم کجاست شب ها پشت تون حمام و خیابان پشت در میخانه ها می خوابم خریداری ندارد که بفروشم، اگر وطنی هست مال شما ها ست چون مال و ناموس این مردم فقیر دست تان است.تازه تیمسار فهمیده بود که جاجی زاده ای که می گفتند همین هنر مند بدون صحنه تاتر و مردم است،که تمام زندگی اش تاتر و خنده مردم بوده است و حالا به یمن آواره گی روز گارش بس سیاه تر از تقدیر این ملت است.
    سال ها و سال ها همین مردم ،فریاد در گلو مانده به همین سادگی و به یمن همین تیره گی روزگارشان،طومار رژیمی چندین ساله را در هم پیچیدند،بدون اینکه بدانند بعد چه.در جامعه شناسی انقلاب پنچاه هفت نقش باز مانده گان قتل عام سال 1326و آواره گان و تبعیدیان فرقه نقش بسزا داشتند.اگر استاندار آن موقع گفته بود که این آشوب گران از آن ور مرز آمده اند تنها گوشه را از پرده بیرون داده بود.بدین معنی که نه از آن سوی آراز بلکه باز ماندگان آن به روایتی بیست پنچ هزار شهید و تبعیدی حکومت فرقه بودند،که مفری یافتند و فریادی کردند که عاقبت صدایشان به گوش سایر ایرانی ها رسید و حتی شاه لشگرکش و فاتح تبریز در زمستان پر برف سال هزار سیصدوبیست شش.
    "من صدای انقلاب شما را شنیدم"

به همراه ام

  • وقتی هدایت نوشت"در زندگی زخم های است که..."کسی نه پرسید،چه غمی باید داشته باشی که تو را این چنین شهره خاص و عام کرد، نه آن روزگارو آن زمان و نه امروز، که هدایت چه غمی داشت که مثل خوره اندک اندک تباه اش کرد.در حقیقت به نظرم این جمله ساده و خیلی هم مهربان و سراسر مهر را " ... چه غمی داری"را از ته دل فکر کنم از هیچ یک نپرسیده ایم.تازه چه فرقی می کند برای کسی غم انسان ها و.اصولا غم را چه گونه تصور کند که ما را خوش آید ، فکراین است که غم را باید حس کرد ، مثل اثر یک نقاش ،یا مثل یک مصرع شعر،تا نظر شما چه باشد.کاش می شد وزن اش کرد و یا شکلش را کشید،یا شاید غم به قولی باید داشت و قلمی از نوع کافکا و ساعدی و یا صاحب شاهکاری چون اولیور توریست .حال اگر از من بپرسید خواهم گفت "از دست دادن و جدائی و رفتن دوستی است که سالیانی دراز عاشقانه دوست اش داشتی وروح و جسم گواهی می دهد که ذره ذره از وجودت را بدون اینکه به فهمی از تو می رباید و آخر سر هم انسان را به احمق یک سیرک باز تشبیه اش می کند که یک عمر به بلاهت خندیده و بدون اینکه تو روحت خبر دار شود"یعض...
    ما ها در غم بلاهت گونه مان سال های سال بوده ایم و شحنه ای به "نام "ما را از درون تهی کرده و حال این تهی بودن را چیزی به نام غم اسم می گذاریم در حد یک احمق . و من خود به سهمه این بلاهت و حماقت، ذکات آن نا فرمانی جوانی ام می دانم که در حق پدر داشتم و صلیب گناه زنده بودن را،حتی به نام زندگی ، نزدیک به چندین دهه به دوش می کشم.تحقیر غم و حماقت غم بیش از این، را دیگر قابل تحمل نمی توانم پدر. مرا ببخش که آغا بودی و ما نیز به قرب عادت به حقیقت آغا یت می نامیدیم این همه غم را در آنی در چهره تو دیدم من و به هیچ گذشتم ،کاش در آغوشت می کشیدی و همان وقت من می بخشیدی تا این چنین هر ناگواری را به آن لحظه اندوه و چشم غم بار و نم دارت ذکات نمی دانستم ،اگر حالا هم بعد چندین ده ببخشائی من دلم آرام می گیرد و الا در روز جزا من چگونه به پای ات بوسه زنم که فرشتگان احدیت رشک برند به نخواستن بهشت موعد شان
    در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
    بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
    بوقت صبح قیامت که سر زخاک بر آرم
    بگفتگوی تو خیزم بجستجوی تو باشم
    حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
    جما ل حور نجویم دوان به سوی توباشم
    می بهشت ننوشم زدست ساقی رضوان
    مرا به باده چه حاجت که مست روی توباشم
  • فضولی دئن بیر غزل

    Şafayi-vəsl qədrin hicr ilə bimar olandan sor
    Zülali-zövq şövqün təşneyi-didar olandan sor
    Ləbin sirrin gəlib göftarə məndən özgədən sorma
    Bu pünnhan nüktəni bir vaqif-asrar olandan sor
    Gözü yaşlıların halın nə bilsin mərdümi qafil
    ...
    Kəvakib seyrini şəb ta sahər bidar olandan sor
    Məhəbət ləzzətindən bixəbərdir zahidi qafil 
    Füzuli eşq zövqün zövqi eşqi var olandan sor 
     
    شفایی وصل قدرین هجر ایله بیمار اولادان سور
    زلال ذوق شوقون تشنه یه دیدار اولان دان سور
    لب یین سرّین گئلیب گفتاره، من دئن اؤزگه دئن سورما
    بوپنهان نکته نی بیر واقف اسرار اولاندان سور
    گؤزو یاشلی لارین حالین نه بیلسین مردم غافل
    ...
    کواکب سرّینی شب تا سحر بیدار اولاندان سور
    محبت لذت یندئن بی خبر دیر زاهد غافیل
    فضولی عشق ذوقون ،ذوق ه عشق ه وار اولاندان سور