دیروز قرارمان بود از کندوان به قله سلطان سهند برویم، ساعت هشت صبح از کندوان به راه افتادیم بعد دو ساعت در اولین کمرکش برای استراحت قدر ماندیم و بعد یک سر بالائی مستقیم و بدون توقف یک راست به خط جغرافیائی رسیدیم.من متوجه ناراحتی دوستم شدم بعد سالیان اولین بار بود که به قول خودش کم آورد و واقعا هم آورد، درد اش چه بود خدا می داند، خودش می گفت که فقط خسته ام خیلی هم ،ولی به باور من از شام شب اش بود که بیچاره در این سن دهه پنچاهه هنوز هم مجردی زندگی می کند. گویا شام شب اش تن ماهی با هندوانه بود،و گمانم هم ،همین باعث خستگی اش و مریضی پنهانش بود که به سرما خوردگی شباهت داشت و خودش می گفت سردیم شده، امان از خرافات.ولی خودش به رو نمی آورد و تنها می گفت که دیگر از این نوع بلندی ها نمی توانم بالا به روم. و علت اش را در دهه پنجاه اش می دید.ولی من جای خالی یک بانو را در زندگی مجردی اش کم دیدم.گرچه زیاد من هم نباید راضی باشم ولی گو راضی و مرضی.
مجرد بودن و متاهل بودن شاید هم زیاد در زندگی شخصی آنقدر ها هم با اهمیت و کم اهمیت نیست ولی خوب دیگر ،نباید هم زیاد نا شکری کرد.
لاقل یک هم دم و هم صحبت نباید زیاد هم بی ربخت باشد . خدا انسان ها را جفتی آفریده ،ولی امان از جفت بد.
لااقل اگر هم دمی نباشد لاقل دیگر تنها نیستی که آرزوی خیلی ها ست این روز ها.
نمی دانم امروز ها مرد ها همه تنهائی را دوست دارند.
ظاهرا ار متاهل بودنشان راضی نیستند،خیلی ها