اشعار فیس

Nə yazim harlandi qıliclar,əcəba şiirlə qəzəl yazsam?
Bu mənəm ; məndə olan tənha şiir qəzəl dir ,
sənə ithaf qəbül et
Heçvəxt bilə məzsən nəqədər sevgi varimdi,
buləməzsən,
***
نه یازیم هارلان دی قیلج لار ؛شعر له غزل یازسانم؟
بو منم ؛منده اولان تنها شعر و غزل دیر ؛
سئنه اتحاف قبول ائد 
هیچ وقت بیله مئز سئن
نئقئدئر سئوگی واریمدر
بیله مئز سئن 
***
چه بنویسم تیغه برّان هار شده را به شعر و غزل بنویسم ؟
این منم ؛آنچه دارم شعر و غزل است 
برای هدیه به تو ؛هیچ وقت نمی فهمی 
چقدره دوست ات دارم 
نمی توانی بفهمی

اشعار فیس

ای گل یاس نسیم ؛ترسم از اینکه بیائی و من ؛
سر به نهم در راهت، چونکه پیرانه سرم 
هم بلا دور ؛ به چوگان تو گردد سر من همچون گوی
نرنجان دل من ؛ عشق صنعانی صوفی ها به "زونّار بماند" از قضا حافظ گفت :
"غرقه رهن می و مطرب شد و زونار بماند"
ای صنم ای گل ناز؛ منّت آمدنت چه گران تا به کران خواهد شد ؟
چو "فضولی" پیر و مرادم 
؛به مجنون مانم 
اگرم فهم منی ؛ باش و نپندار زیان ؛
بی تو نالان همه شب تا به سحر رنجور ام .
بیش از این خوار نخواه ؛
چو منی در "ملک سلیمان" مور ام؛
گنج میخانه "واحد" پر از این مسکین هاست؛
هم تو دیگر نخواه بار دگر مسکیم ام.

زونّار= بروی لباش درویشان میبستند و حافظ گوید "همه رهن می مطرب شدو زونّار بماند"
فضولی پیرم =مرداد فضولی پیر و مراد همه یه راویان عشق ؛که تراژدی لیلی و مجنون از آثار اوست به تورکی و عربی و فارسی شعر گفت و اکنون به شش مجلد رسیده که آهنگ ساز مشهور آذر بایجان "اؤزه یر حاجی بیک اوف " اوپرائی ساخته که شهرت 
جهانی دارد .
واحد = غزل سرا و بیشتر اشعارش حال و هوای میخانه را دارد و از نوعی شهرت عام بر خوردار است اشعار میخانه ای او ؛که به آهنگ شش و هشت نواخته می شود . هم غزل سرا ست چون به دستگاه موسیقیائی آشنا بود تقریبا همه غزل هایش در تمام دستگاه های هفت گانه و شعب آن خوانده می شود 
ملک سلیمان = به روایتی که حضرت سلیمان زبان همه جان داران را می فهمید و مور سلیمان خود حکایتی دیگر دارد .
همان روز بعد هجرت مادر در کنار رختخواب بدون مادر 

زمستان 92 حسن - اسگوئی

اشعا فیس

دیر سالی است ؛ که زخمی
مانده در پیکره ام ؛ از صلیبی نا فرهاد ؛
به امانت دارم.
چشم در چشم ، رو به رو ، نا پیدا 
غم و مهر اش از سر و سینه عشّاق قرون
گریه ام در بغض گلو می شکند؛
دست هایم به دعا؛
زخم من زخمه سازی است یقین؛ که به هفت سیم مسی می زند آشیق ها 
قره باغ ؛ به امانت مانی ؛ پیش عفریته تزویر مسیح ؛ لعنت شده در چوپ صلیب
روزگاری است که دورم از تو .
آنکه گفت: "شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد "
عاشق ات در دل تاریخ به امانت مانده است "قره باغ " 
آشق هایت گریان ؛بغض ها در سینه 
هدیه از خاک وطن !!! لا ممکن
استجابت از اوست؛ سایه ای می بینم ؟
همه یه انسان ها به نیازش محتاج ؛هم که سخت است در امرار معاش
بی سایه کی توانم برسم بر مقصد.
توکل به خداست ؛ بی توکل رسیدن شده امری است محال ؛
باورت می شکند؛ و حقارت در خودش می پیچد
سایه را قولی باید ؛پدرانم داده است
من از این قول دگر می گذرم ؛ بی الفعل ام
هم من اینکه به نیازم ام چنان انس گرفتم شاید
از وجودم می تراود امید
قره باغ ... روزی به یقین می آییم ؛قدس ما ؛ 
شوشا آغادام به امید ات زنده ام ؛