آزموده بودیم ...



ما اهالی یک بار این راه را رفتیم و هنوز هم بانیان این موضوع به روشنی نگفته اند که حاصل از درو و گشت چه داشتیم ای کاش با تانی به راهی قدم به گذاریم که نسل سوم نیز ما مثل نسل دومی ها را به خاطر کاری که می توانستیم خوب انجام دهیم ندادیم ما را ملامت می کنند گرچه اگر دریچه ای بیابند با فریاد می پرسند :آی آدم ها شما را به ایلچی چه کار؟ مگر درب های اعتراض مدنی را بسته بودند؟ سخن گویان را برای چه به غرب نمی فرستید تا آن کنند که باید بکنند ما آبروی عصمت پیامبر مان را با منطقی که از قران داریم پاسخ می دهیم رو در رو با آنانی که حرفی برای گفتن دارند.حتم دارم عقلای قوم را  هم نظر دارم.تفاوت ما با سایر ملل در مدنیت قومی ماست . مجبور نیستیم کاری را که بهتر می توانیم انجام به دهیم مثل آن ها انجام دهیم.  تسخیر کنندگان سفارت به خوبی نمی توانند حالا با گذشت ربع قرن به خوبی توجیهی داشته باشند دیدیم که اکثر تحلیلگر های دوم خردادی برداشت  متفاوت و دیگری دارند و حاکمیت تصویری دیگر.

باز هم از ادبیات

درباره ویرجینیا وولف و آثارش
طرح هایى از بوهمیا
دوریس لسینگ
ترجمه: خجسته کیهان
170925.jpg
پیدا شدن یکى از دفترچه هاى ویرجینیا وولف نه تنها چگونگى شروع کار این نویسنده را روشن تر مى کند، بلکه به نظر دوریس لسینگ نویسنده انگلیسى الاصل، خصلت افاده اى و ضدیهود او را نیز برملا مى سازد.
•••
قطعه هایى که در این دفترچه به چشم مى خورد، به تمرین هاى یک پیانیست شباهت دارد که مى خواهد در آینده نوازنده اى ممتاز باشد. نمى توان آنها را ندیده گرفت، زیرا بسیار زنده اند و مشاهدات فورى و گاه بى رحمانه او را دربر دارند، همراه با تشخیص و داورى وسواس آمیزى که انتظارش را داریم... ولى صبر کنید: انگار واژه «داورى» مناسب نیست. ویرجینیا وولف به ظرافت سلیقه در مورد خود و سوژه هایش بسیار اهمیت مى داد: «گمان مى کنم سلیقه و بینشش توام با ظرافت نباشد؛ وقتى آدم ها را شرح مى داد، به فرازهاى پیش پا افتاده متوسل مى شد و دیدگاهى مبتذل را مى نمایاند.» (مقاله اى زیر عنوان «خانم ریوز») این نغمه در بیشتر آثار او ساز مى شود و اصرارش آدم را به یاد این مى اندازد که خود ویرجینیا وولف در فوریه ۱۹۱۰ (در حالى که ۲۸ سال داشت. م) در حقه احمقانه اى شرکت کرد و همراه با دوستانش با تظاهر به این که از همراهان امپراتور اتیوپى است، از یک رزمناو انگلیسى دیدن کرد، همراه با همان دوستان به واژه هاى شیطنت آمیزى علاقه مند بود که آدم از یک بچه مدرسه اى که تازه هرزه گویى را کشف کرده باشد انتظار دارد؛ همچنین تا اندازه اى یهودى ستیز بود، به طورى که گاه از شوهر تحسین انگیزش که عاشق او بود با لفظ «جهود» یاد مى کرد. در این دفترچه طرح «جهودها» نوشته ناخوشایندى است. با وجود این نباید پرسوناژ پر هیاهو و سرزنده «زن جهود» در آخرین رمانش «میان پرده ها» را از یاد برد- ویرجینیا او را دوست دارد و باعاطفه توصیف کرده است. بنابراین نوشته هاى دفترچه مربوط به ویرجینیاى اصلاح نشده است، از کارهاى اولیه او و ممکن است بعضى ها تصور کنند که اصلاً بهتر بود پیدا نمى شد. نه، همیشه بهتر است خامى یک نویسنده را ببینیم تا پى ببریم چگونه به پختگى و تعادل رسیده است. بدون یادآورى این نکته که آنها قلب و جوهر بوهمیا بودند، هیچ یک از هنرمندان بلومزبرى ( ویرجینیا و دوستانش.م) را نمى توان درک کرد. امروز رویکردهاى بوهمیا (زندگى حاشیه اى و خارج از روال) چنان جذب شده است که نمى توان فهمید در آن دوران تا چه حد با معیارهاى زمانه فاصله داشت. افراد گروه بلومزبرى حساس و عاشق هنر بودند، برخلاف دشمنان و آدم هاى متضادى مانند طبقه معامله گر یا اهل حرفه و دادوستد. اى ام فارستر دوست صمیمى ویرجینیا وولف کتاب «مرگ هاوارد» را به دشمنى خانواده ویلکاکس با هنر اختصاص داد: در یک سو هواداران تمدن بودند، در سوى دیگر دشمنان هنر. از دیدگاه طرفداران بوهمیا، حساس و فرهیخته بودن همان مبارزه براى ادامه حیات ارزش هاى واقعى و درست و علیه تمسخر، بدفهمى و غالباً ستم بود. بسیارى از والدین خشمگین با جوانان اهل بوهمیا و یا هوادار آن رفتارهاى بازدارنده در پیش مى گرفتند.
اما نه فقط ویلکاکس ها، آدم هاى خشک، بى روح و مبتذل طبقه متوسط، بلکه همه کسانى که کار مى کردند دشمن بودند. حالا افاده ویرجینیا و دوستانش (که هیچ کس را قبول نداشتند) نه تنها مضحک مى نماید، بلکه نمایانگر جهالت و تنگ نظرى است و به آنها لطمه مى زند. در کتاب «مرگ هاوارد» فارستر، دو زن جوان اشرافى با دیدن رنج یک کارمند مى گویند: نوع احساسات «آنها» متفاوت است. این جمله مرا به یاد حرف هاى سفیدپوستان مى اندازد که با دیدن فقر و محنت سیاهان مى گفتند: «آنها مثل ما نیستند، پوستشان کلفت است.» در مورد ویرجینیا وولف با گره کورى از ارزش داورى هاى ناخوشایند روبه رو هستیم که شمارى از آنها مربوط به زمانه و شمارى دیگر شخصى هستند. این مسئله ما را به نگاهى دوباره به نقد ادبى او وامى دارد، آثار نقدى که در زمان خود و هم اکنون از بهترین ها بودند، با این حال او قاطعانه ارزش داورى مى کرد، درست مثل یک آدم قشرى یا بنیادگرا که تصور مى کند واقعیتى که خود مى شناسد، تنها واقعیت است. از منظر وولف صرفاً ظرافت و حساسیت در نوشتن اهمیت داشت، از این رو نویسندگانى مانند آرنولد بنت، نه تنها به نسل گذشته تعلق داشتند و حرف هایشان قدیمى شده بود، بلکه حقشان بود که فراموش شوند. ویرجینیا نه اهل باورهاى نیم بند، بلکه پایبند همه یا هیچ بود و این فکر که کسى مى تواند آثار بنت و رمان هاى وولف یا جیمز جویس و وولف را با هم دوست داشته باشد، برایش ناممکن بود. بدبختانه دوقطبى دیدن همیشه به دنیاى ادب صدمه زده است: وولف صدمه زد و تا چند دهه اظهارنظرهاى خودسرانه در میان سردمداران نقد ادبى رواج داشت. (شاید باید از خود بپرسیم چرا ادبیات به سادگى تحت تأثیر دیدگاه هاى نامعقول و افراطى قرار مى گیرد.) نویسنده خوبى مانند آرنولد بنت باید کنار گذاشته شود و بعد- بعدها- از او به شدت دفاع شود، درست به طریقى که وولف کار مى کرد: حالا بنت خوب بود، وولف بد. اگرچه امروز دیگر تلخى این تضاد از میان رفته است. اخیراً فیلم «ساعت ها» وولف را به گونه اى نشان مى دهد که حتماً معاصرینش را به شگفتى وامى داشت. این فیلم او را به صورت یک زن نویسنده حساس نشان مى دهد که سخت در رنج است. پس زن مغرض حسودى که واقعاً بود چه شد؟ وولف درشت گو و بدزبان هم بود، اگرچه به لهجه اشراف سخن مى گفت. ظاهراً مرگ و گذشت زمان به واقعیت جنبه احترام آمیز مى بخشد و همه چیز را نرم و صاف مى کند و صیقل مى دهد، بى توجه به این که شاید همان خشونت، خامى و ناهنجارى منشاء و پاسدار خلاقیت بوده است. البته این که وولف عاقبت به صورت یک زن نویسنده متشخص و اشراف منش شناخته شود، اجتناب ناپذیر بود، اما گمان نمى کنم کسى تصور مى کرد هنرپیشه اى جوان، زیبا و مد روز (نیکول کیدمن) نقش او را بازى کند، نقش زنى را که هرگز نمى خندید و اخم دائمى اش نشان از افکار ژرف و پیچیده اش داشت. اما خداى من، چنین نبود! ویرجینیا وقتى مریض نبود از زندگى لذت مى برد؛ عاشق جشن و پارتى، دوستانش، رفتن به پیک نیک، پیاده روى و گردش بود. چقدر ما زنان تحت ستم را دوست داریم؛ زنان قربانى سرنوشت را. آنچه وولف براى ادبیات انجام داد، تجربه کردن بود، تجربه هایى که در تمام زندگى ادامه داشت: مى خواست رمان هایش همچون شبکه هایى آنچه را واقعیت متعالى تر زندگى مى پنداشت، بنمایانند. «سبک» هایش کوشش هایى بودند تا به یارى حساسیتش آنچه را که زنده بود به شکل «پوششى نورانى» درآورد؛ پوششى که اصرار داشت بگوید آگاهى ما از جنس آن است، نه روند خطى و کسالت آورى که به نظر او آثار بنت را تشکیل مى داد. بعضى ها یک کتاب او را دوست دارند، دیگران کتاب دیگرى را ترجیح مى دهند. برخى رمان «خیزاب ها» را مى ستایند، رمانى که افراطى ترین تجربه او را دربرداشت و به نظر من ناموفق بود، اگرچه با جسارت نوشته شده بود.« شب و روز» قراردادى ترین رمان او و براى آدم هاى عادى قابل دسترسى بود، اما بعداً سعى کرد بر گستردگى و ژرفاى آن بیفزاید. از نخستین رمانش «سفر به بیرون» تا آخرین اثرش «میان پرده»- که به نظر من مهر حقیقت خورده است؛ از این رمان گاه بخش هایى و گاه چند واژه یا چند سطر را که گویاى پیرى یا زندگى زناشویى یا تجربه نگریستن به تصویر مورد علاقه اش را در بر داشت به خاطرم مانده است - براى ویرجینیا وولف نوشتن همواره با پیشروى در تجربه هاى جسورانه همراه بود و اگر به آثار او بهایى نمى دهید _ بعضى تلاش ها براى برابرى با او تاسف آور است _ باید به خاطر بیاورید که بدون او، بدون جیمز جویس (وجوه مشترک این دو بیش از آن است که هر یک اذعان مى داشت) ادبیات فقیرتر مى شد. ویرجینیا وولف نویسنده اى است که بعضى ها از نفرت ورزیدن به او لذت مى برند. وقتى کسى که به داورى اش احترام مى گذارم درباره او حرف هاى ناخوشایند مى زند، برایم دردآور است. همیشه سعى مى کنم او را قانع کنم: چطور نمى فهمید که او زن شگفت آورى است... براى من بهترین اثرش «اورلاندو» است که همیشه مرا مى خنداند، کتاب طنزآمیزى است، یک جواهر است، همچنین «به سوى فانوس دریایى»، که به نظر من یکى از بهترین رمان ها در زبان انگلیسى است، با وجود این مخالفین نمى توانند نکته مثبتى در او ببینند. مى خواهم اعتراض کنم و بگویم به جاى گفتن «رمان هاى وحشتناک ویرجینیا وولف» یا «اورلاندوى احمقانه» بهتر است بگویند: «من اورلاندو را دوست ندارم»، «من به سوى فانوس دریایى را دوست ندارم»، «من ویرجینیا وولف را دوست ندارم».
مسئله دیگرى که او دارد این است که اگر آثار کامل شده اش را کنار بگذاریم، غالباً در زمینه تیغه وارى حرکت مى کند، جایى که سئوالات بخش هاى سایه وار زندگى حل نشده باقى مى ماند.
براى یک نویسنده بى طرفانه نوشتن درباره نویسنده دیگرى که چنین تاثیرى _ بر من و سایر نویسندگان _ داشته، دشوار است. البته نه سبک، تجربه هاى نوشتارى یا گفته هایش که گاه بى زمان بود، بلکه وجود، جسارت، شعور و سرعت انتقال و توانایى اش براى مشاهده وضعیت زنان بى آنکه تلخ باشد. وقتى ویرجینیا وولف شروع به نوشتن کرد، شمار نویسندگان زن بسیار نبود، حتى در دوره من هم چنین بود. در یکى از قطعات دفترچه سال ۱۹۰۹ درباره جیمز استرچى و دوستان دانشگاه کمبریج، او مى نویسد: «آگاه بودم که نه تنها گفته هایم بلکه حضورم مایه انتقادشان بود. آنها هوادار حقیقت بودند و در این که یک زن بتواند حقیقت را بگوید یا اینکه بارقه اى از آن در وجودش نهفته باشد، تردید داشتند.» و بعد به کنایه مى افزاید: «باید به خودم یادآورى مى کردم که آدم به سن آنها، یعنى در ۲۱سالگى، هنوز کاملاً بالغ نیست!» گمان مى کنم تندخویى او بیشتر به این خاطر بود که براى زنان نویسنده، زمانه آسان نبود. همه ما آرزو داریم آدم هاى ایده آل و نمونه اى که دوست داریم کامل باشند، مایه تاسف است که ویرجینیا وولف چنان تندخو و پرافاده بود، اما باید به دلیل علاقه اى که به او داریم، گذشت کنیم. به نظر من در بهترین حالتش هنرمند بزرگى بود، تا حدودى براى این که مانند دوستانش در بوهمیا «هوادار حقیقت» بود.

ورقی از تاریخ روز نامه شرق

 معاصر ایران
میانجى گرى انگلیسى ها
امید پارسانژاد
«پیشروى و تهدید لشکریان روس [در آذربایجان ایران] سرجان ماکدونالد نماینده بریتانیاى کبیر را مضطرب کرده بود. وى به خوبى متوجه بود که این همه فتوحات و موفقیت هاى ارتش روس در ایران بالنتیجه امنیت مستعمره بریتانیاى کبیر را در هندوستان تهدید مى کند (نامه ۱۲ مارس ۱۸۲۸ ماکدونالد به فرمانفرماى هندوستان). بنابراین براى جلوگیرى از پیشرفت روس ها، نماینده انگلستان میانجیگرى خود را به فتحعلى شاه پیشنهاد کرد و حتى پرداخت دویست هزار تومان از غرامات جنگى را تعهد کرد مشروط بر اینکه مواد ۳ و ۴ معاهده ایران و انگلیس مورخ سال ۱۲۲۸ه ق (۱۸۱۳م.) لغو شود. فتحعلى شاه با پیشنهاد نماینده دولت انگلستان موافقت کرد... گرفتارى هاى دولت روسیه در یونان و در بالکان که در آن نقاط مسیحیان از حمایت و پشتیبانى دول معظم اروپایى برخوردار بودند وظیفه نماینده دولت انگلستان را آسان مى کرد، به خصوص انعقاد پیمان اتحاد مثلث لندن در تاریخ ۱۶ ژوئیه ۱۸۲۷م. که مسیحیان بالکان را از قید اسارت دولت عثمانى نجات داد باعث شد که نمایندگان دولت روس با پیشنهادهاى سرجان ماکدونالد موافقت کنند. پس از حصول توافق میان فرماندهى کل  قواى روس و نماینده بریتانیاى کبیر، مک نیل عضو سفارت انگلستان به تهران آمد تا موافقت و رضایت فتحعلى شاه را براى امضاى پیمان صلح جلب کند. فتحعلى شاه بالاخره حاضر شد مبلغى را که به عنوان غرامات جنگى از طرف دولت روسیه تعیین شده بود بپردازد به شرطى که نماینده بریتانیاى کبیر تضمین و تعهد نماید که ژنرال پاسکویچ شرایط قرارداد را مراعات کرده و محترم خواهد شمرد. سرجان ماکدونالد تقاضاى فتحعلى شاه را قبول کرد و مقرر گردید مذاکرات مجدداً در میانه در قریه ترکمانچاى که محل ملاقات نمایندگان مختار دو دولت تعیین شده بود، آغاز شود.» («تاریخ سیاسى و دیپلوماسى ایران» على اکبر بینا)
•شایعه عزل
میانجى گرى نمایندگان سیاسى بریتانیا میان دو طرف، علاوه بر دلایل بین المللى که ذکر آن رفت، یک علت داخلى هم داشت. فتحعلى شاه هنگامى که خبر سقوط تبریز را شنیده بود، احتیاطاً فورى به احضار سپاهیان از گوشه و کنار کشور اقدام کرد. به نوشته محمدتقى لسان الملک سپهر، «مردم دارالخلافه طهران چون شجاع السلطنه [شاهزاده] حسنعلى میرزا با انبوه لشکر خراسان برسید و کلمات او را در اصرار جهاد با روسیه اصغا نمودند و تجلد تنمر او را در کار جنگ بدیدند با خود اندیشیدند که سزاوار آن است که شهریار تاجدار او را ولیعهد دولت کند و نایب السلطنه (عباس میرزا) را که مقهور روسیان گشته معزول فرماید. اندک اندک این ترهات چنان شایع گشت که ینارال دالخسکى (نماینده روسیه در مذاکرات صلح) باور داشت و چنان پنداشت که نایب السلطنه از ولایت عهدى معزول است و از این پس نایب سلطنت شجاع السلطنه خواهد بود. لاجرم بسقاویج (پاسکویچ) را نامه اى کرد که کارداران روس را سخن مصالحت و مسالمت با نایب السلطنه بود و شرایط مواثیق عهدنامه با او محکم گشته، از پس آنکه ولیعهد دولت ایران شجاع السلطنه شد و او را جز کاوش با روسیان سخنى بر زبان نیست، این رنج بردن و عقد مصالحه استوار کردن باد به چنبر بستن است.» (ناسخ التواریخ)به این ترتیب روس ها اطمینان خود را به ثبات و استمرار صلح از دست دادند و با ترک مذاکرات خود را براى ادامه نبردها آماده کردند. پاسکویچ که در دهخوارقان انتظار رسیدن میرزا ابوالحسن خان شیرازى، وزیر امور دول خارجه فتحعلى شاه را مى کشید، با شنیدن شایعه عزل عباس میرزا، آصف الدوله را (که در تبریز به اسارت گرفته بود و او را با خود به دهخوارقان آورده بود) برداشت و به تبریز بازگشت. رواج یافتن این شایعه و عقب کشیدن روس ها نیز از جمله دلایل میانجى گرى نمایندگان انگلستان بود.
•خانه محقر
هر چه بود سرانجام با تکذیب شایعه عزل نایب السلطنه ایران و پذیرش شرایط روس ها توسط فتحعلى شاه کار مصالحه قرار گرفت. «این نوبت در قریه ترکمانچاى از توابع تبریز بسقاویج به اتفاق آصف الدوله حاضر شد و نایب السلطنه نیز بدانجا شتافت و منوچهرخان ایچ آقاسى با معادل هشت کرور زر مسکوک نیز راه ترکمانچاى گرفت و میرزا ابوالحسن خان از زنجان بدان سوى رهسپر گشت.»
گویا دو اتاق از خانه مشهدى محمد نامى از ساکنان روستا را براى پذیرایى از نمایندگان دو طرف آماده کرده بودند و عهدنامه معروف ترکمنچاى در همین دو اتاق تدوین و امضا شد. «در همین خانه محقر بود که سرنوشت کشور ایران در قرن نوزدهم تعیین شد، زیرا پس از امضاى قرارداد صلح ترکمانچاى در تمام معاهداتى که دولت ایران با دول بیگانه منعقد کرد مواد معاهده ترکمانچاى مورد استناد قرار گرفت. پس از تهیه و تنظیم پیمان صلح بلافاصله یک معاهده تجارتى مکمل فصل دهم همان پیمان و یک صورت مجلس دایر به چگونگى تشریفات پذیرایى سفرا و مأمورین دیپلماسى خارجى - مکمل فصل نهم پیمان صلح- به امضاء رسید.» (تاریخ سیاسى و دیپلوماسى ایران)معاهده ترکمنچاى شانزده فصل دارد که در شماره آینده مفاد آن را از نظر خواهیم گذراند. مختصر آنکه تضمین حمایت از ولیعهدى عباس میرزا و نسل او توسط روس ها در این معاهده و همچنین اعطاى حق قضاوت کنسولى به روس ها از جمله مهمترین و اثرگذارترین نکات آن براى آینده ایران بود. نکته اول دست روس ها را براى دخالت مداوم در امور داخلى ایران باز مى گذاشت و پیامدهاى نکته دوم حتى تا هنگام حکومت پهلوى