وحدت وجود ؛ باشقا عالم دی .


  1. وحدت وجود ؛ باشقا عالم دی .
    همده قالمیش بیزلئره بیر سوز؛صاحبان فکرت دئن .
    عصیر بویو عالیم لئر ؛ هر نئسه دیمیشکئنده ؛ ابن سینایه تقلید  ی
    سونرا لار گئلدی اشراق ه
    داهی مشکل دوجندان دی ؛کیمسه تاپمادی بیر یول تا یئتیشدی خیام ه .
    "خلقت قفیلین نه سن آچارسان نه ده من
    بو تاپماجانی نه سن تا پارسان نه ده من
    بیز پرده نین آخاسیندا صحبت له شیریک
    پرده دوشه رک نه سن قالارسان نه ده من"
    بو نلاری إشیدی چون عالم ؛دای نه سویله سین،نه دئسین بیر عالیم.
    داهی خیام او بیر بیلیم انسانی ؛ سون قویدو ؛ نه ایله سین اشراق ه .
    داهی قالمیش او شمس داستانی ،او سئوگی و سئویملی سبحان ه
    هئره بیر شمس دالینجا گئزه رئک ؛منه حاصل اولدی رحمت رضوان ه
    آختاریب تاپارکن دوست؛بیلمه دیم شمس میش ؛ جمیع عمر دوران ه
    گئجه گوندوزوم شمسیم بیر امانت دی یزدان ه
    صبح ه تک قالیرام او فرّخ لقای برهان ه
    نه ساقی یه ایستک،نه می گسارم من ،تکجه بیر خلوت اوزاق عدوان ه
    تام آرزوی دی منده، یتشئم او دنیایه.
    گؤره لیم شمس دوروب اوردا ؛چاغیریر سودایه.
    عحبا بو ناممکون دی؟ گؤره م او شمسی بیر ملک اولموش کسیب بیراهه
    کی قویماسین گئدئم من داهی بیر سوای رضوان ه
    دونئن خیالیم دا، وحدت وجود گؤدوم، شمس و من بیر آن؛ اولوردوق افسانه
    داهی دان اولدوزو چیخدی ؛بیزی آییردی وحدت کامیل دئن،
    گنه من اولدوم او فقیر؛ سلطان ه
    سن ای شمس، سلطان سان ؛من همان فقیر مکتب برهان؛یتیش امداده
    حلب یولون کسدیم و هم قونیه هم بغدادی؛کی گئلیر او شمس پیغام ه
    گئلئنده اولوردوخ ، جان روان بیر دانه ؛
    نه یاتیب سیز اویانین خواب غفت دئن؛آختارین تاپین ،قالماین جهالت ه
    هامی نین وار شمسی گئرئک چیخا صدف کیمی دریا دئن یا کی عمان ه
    vəhdət e vicud başqa aləm di
    həmdə qalim bizlərə bir süz saheban fikrətən
    əsirlər büyu alimlər hə nesədemişkəndə ibn Sinayə tıqlidi
    sonralar gəldi işraqə
    dahi müşgu du çəndandi kimsə tapmadi bir yol ta yetişdi Xəyyamə
    xilqət qifilin nə sən açar san nə də mən
    bu tapmacani nə sən taparsan nə də nəm
    bir pərdənin arxasinda söhbət ləşəriq
    pərdə döşəgrək nə sən qalarsan də mən
    bünlari eşidi çün aləm nə soyləsin nə de sin bir alim
    dahi xəyyam o bir bilim insani son qoydu ne eyləsin işraqə
    dahi qalmiş o Şams dastani i sevgi sevimli subhsnə
    hərə bir Şams dalinca gəzərək mənə hasil oldi rəhmət rezvanə
    axtarib taparkən dost bilmədim Şams miş cəmie doranə
    gecə günduzum Şamsim bir emanətdi yəzdanə
    sübhə tək qaliramo fərrox leqayə bürhanə
    nə saqiyə istək nə mey gosarəm mən təkcə bir uzaq ödvanə
    tam arezu yetişəm o dünyayə
    gözəlim şams durub orda çagirir sodayə
    əcəba bü namümkun di görəm o Şamsi bir mələk olmuş kəsib birahə
    ki qoymasin gedəm dahi bir sevay rezvanə
    dünən xiyalimda vəhdət vicud gördum Şams o mən oluduq bir əfsanə
    dahi dan üldüzu çixdibizi ayirdi vəhdəte kamidə
    genə mən oldum o fəqir söltanə
    sən ey Şəms söltansan mən həman fəqir məktəb bürhan yetiş imdadə
    hələb yolun kəsdin və hən quniyə hən bəqdadi ki gəlir o Şəms peygamə
    gələndə oladiq can rəvan bir danə
    nə yatibsiz oyanin xab qəflətdən qalmayin cəhalətdə
    haminin Şəmsivar gərək çixa sədəf kimi dəryadə ya ki ömmanə

    Hassan- oskouei

مرد عجیبی بود تا آدرس کوهی را از اش می پرسیدم

مرد عجیبی بود تا آدرس کوهی را از اش می پرسیدم چنان مشتاقانه در ذهنم تصویر می کرد که گوئی خود نیز با من خواهد آمد.چند باری هم آمد؛چون خودشان گروهی داشتند نمی توانست دوستانش را تنها بگذارد و من این مهم را می فهمیدم.گروه و دوستی اولین چیزی است که یک کوه پیما نیاز دارد و نیامدنش برایم عجیب نبود.جمعه که راه می افتادم به نشانی اش،آنقدر سهل و راحت قله را می جستم و پیدا می کردم قله را ؛ و به یادش می آوردم که روز قبل اش چگونه مرا نشانی می داد.دو برادرش را در یک غم جانگاه و عطش دانستن و بی تجربه گی از دست داده بود؛فهمیدن کدر و غم اش برایم راحت نبود که به قولی "عاشق داند از عاشق ره معشوق را" برایم سخت و راحت نبود و به همین علت هم هیچ وقت از روز حادثه نمی پرسیدم و او هم می دانستم که خوش تر است درد اش را تازه نکردن.نه اینکه سعی می کرد فراموش کند بلکه سعی می کرد که کتاب اولش نکند پیش همه.به خاطر غرور بود یا چیز دیگر نمی دانم.چند دهه قبل بود که شبانه به خانه مان آمد و گفت فردا می خواهم به رویم ساوالان؛چون تعجب و بی وقتی و کارم را در نظر نگرفته بود و گه گاه از این رفتن هایش را دیده بودم ؛ من هم هیچ نپرسیدم علاقه مر می دانست هم اینکه در خانه برایم زیاد سخت نمی گرفتن این بی موقعی ها را ؛کمی آزاد بودم از این بابت ها؛و شبانه تقاضای مرخصی ام را نوشتم و بردم دم اداره مان به نگهبان شیف شب دادم تا صبح اول وقت روی میز رئیس بالای یم باشد و جایگزینی کند و الحق چون تا حالا از این کار ها نکرده بودم و فی المجلس مرخصی خواستن را ؛ به نظرم ایرادی نداشت و تنها نگرانم خواهند بود و سپردم نباشند که کاری در یکی از شهرستان ها پیش امده وقت برگشت توضیح این اجازه را می دهم.ساعت دوازده ظهر فردایش در مشگین بودیم و دو بعد ظهر پای کوه چادر زدیم و ماندیم تا فردای دیگر برای صعود. اصلا وسط هفته غیر ما کسی از کوه نورد ها نبود ،خیلی کم حرف تر از قبل شده بود؛زیادی می فهمیدم اخلاقش را که به نخش نرفتم ؛ولی ترس خفیفی در وجودم مرا آزار می داد.شب پر ستاره دامنه ساوالان و سکوت محض میان هفته بدون هیچ کوه نوردی و تنها گه گاه صدای ماشین نیسان ایلاتی ها بود که سکوت را می شکست که در اب گرم قطور دو تپه آن طرف تر ییلاقشان بود.شب با کمی غذای ساده و چای و سیگار گذشت ولی ترس خفیف آنی مرا راها نمی کرد و عجیب تر اینکه خود نیز اصلا هوای حرف زدن را نداشت. سر جمع به اخلاق اش وا نهادم گفتم راحت باشد این هم یک صعودی است مثل بقیه ،یکی دو روز بعد می گذرد و از یادمان .شب ساعت سه آماده و با کمی شکولات و نان پنیر ساده و سایل چای با کوله پشتی کوچک راه افتادیم تا هم طلوع خورشید را ببینیم و هم عصری زیاد معطل نشویم.خورشید را مثل یک مجمعه آتشین طرف اردبیل دیدم چون گوی آتشین هولناک به نظر می رسید و ترس و غم ام را زیاد تر می کرد،تنها از دور دست ها صدای گله گوسفند هار را می شد شنید. صعود مان پر غم و کدر و خسته کننده بود که احساسم بود در مقابل اش چون کودک بی آزاری شده ام خود می دانست که زیادی دوست ام برایش؛تنها به خاطر دوستی های بانشاط گذشته مان و قله های که رفته ایم و نسبت استادی اش به من و معلم اخلاق بودن اش میان تمام دوستان هیچ نمی گفتم ؛فقط راه بود که طی می شد. در نزدیکی سیاه سنگ بزرگ که همه سبلان رو ها می شناسند به نام " قره داش" اطراق کردیم.راست اش کمبود هوای ارتفاع و این سکوت مبهم و دوستی مان و هم اینکه چرا بی موقع باهم هستیم آن هم وسط هفته بی پرس جو و مثا انسان های مسخ شده ، دیگر داشت زیادی آزارم می داد؛من پشت سرش به نرمی قدم برمی داشتم تا لا اقل کن خسته گی ام کم شود.در هم اطراق بود که هوای سیگار سرم زد و یکی گیراندم و نصفه تعارف اش کردم گرفت و پک محکمی زد و دود سیگارش را از درون سینه اش بیرون نداد و من مات مبهوت تنها نگاه اش کردم وقتی دود سیگا را از سینه رها کرد؛در چشمهایش اشگی دیدم و جسارتم بیشتر شد. و این با دیگر نمی خواستم همان حس ساکن و کم حرف باشم چون داشتم ترس را در چند قدمی ام احساس می کردم ؛غرور و احترام و دوست داشتن هم می تواند حدی داشته باشد که من دیگر تمام اش می کردم.
--سید اگر حرف دلت را نزنی ؛دیگر من تنهایت می گذارم در همین جا می نشینم که تو از قله برگردی تازه راهی هم به قله نمانده؛دو روز است که تنها چند کلمه حرف زدی خدایش دیگر من می ترسم از حال و هوایت ؛حالا این اشگ ها...برایم یقین دارد که دردی داری و مرا پنهان می کنی از اش؛اگر نگویی دیگر نمی ایم برو و خودت برگرد .تحمل هم می دانی حدی دارد؛اگر دوست ام نمی داشتی خوب نمی آمدی پی ام؛ می دانم که داری و به خاط همان دوستی اگر حرف نزنی تنهایت می گذارم چون خودم دیگر از این هوای تنهای می ترسم؛
--نه حسن طوری نیست فقط دلم گرفته می خواهم تو خودم باشم.
-- خوب باش ،... سید اندازه ای دارد که از حد اش گذشتی؛همان که گفتم خسته ام و هوای ارتفاع کوه هم مرا گرفته پاهایم امان راه رفتن را از ام بریده و تو نیز ...راستی سید خیلی می ترسم ،کسی هم نیست وسط هفته است اگر پیش آمدی شود خدای ناکرده هر دویمان هلاک می شویم تا آخر هفته کسی از این مسیر نمی اید.این ترس و این سکوت و این حرف نزدن ات مرا بیش از بیش خسته و ترسانده؛دیگر بریدم سید تو را به جّد ات نمی توانم بی خوابی دیشب هم هست.
وقتی من داشتم به جد می گفتم می دانستم که حرف هایم تاثیر خودش را خواهد داشت و تازه تا به حال نیز مراعات دوستی مان بود که سکوت اش را تحمل می کردم ولی دیگر تحمل عصبی من هم تمام شده بود خود می دانست که کوه نورد ها در ارتفاع بالا دیگر نمی توانند مثل سابق راحت و دوست داشتنی تر باشند هر یک به کوجکترین حرفی و کلامی عصبی می شوند و این هم از هوای کم و فشار بالای ارتفاعات است که رخ می دهد و دوستان هم ملاحظه اش می کنند زیاد توی نخش نمی روند ؛که چقدر در حرف هایم صادق ام می دانست .سرش پایین بود ولی در چشم هایش و گونه اش می توانستم اشگ هایش را ببینم]احساس کردم می خواهد حرف بزند و دوباره در آن هوای سنگین ولی صاف ارتفاع ؛ تمامی یک سیگار روشن را به دست اش دادم و خود برای خودم یکی را آتش زدم .سرش را بلند کرد و در چشم هایم خیره شد و آهسته با کلماتی پر از غم و درد گفت
--حسن چند روزی هست که برادر بزرگ ام را از دست داده ام خبرش را دیروز به پدرم داده اند.
دیگر های های گریه امانش نداد آنقدر گریه های وحشتناک با کلماتی نامفهم لاقال برای من کرد که من به یاد گریه های مادر بزرگم ؛در مرثیه های دهه عاشورا افتادم که گاهی هم از خود بی خود می شد و می افتاد و مادرم شانه هایش را در دستان کوجک زنانه اش می فشرد و قند آبی می آورد.
گوئی غمی سنگین روی قله ساوالان نشست.
--چندوقتی بود که کم به خانه سر می زد و همه اش پدر با نگرانی نصیحت اش می کرد و گاهی هم از دوستانش پیامی می رسید و پدر نگرانی اش روز به روز بیشتر می شد.
نمی دانم چه می خواست از این دنیا ولی می دانستم به خیالش می خواست همه چیز را تقسیم کند
چند دهه از این اتفاق گذشته ولی تا حالا ترسم باز سر جایش هست از همان ساوالانی که بزرگان ادب و ادبییات در حق اش نوشته و شعر گفته اند تنها گریه های سید یادم هست و اسم بعضی از اشخاصی که دور گود نشسته.آن روز یکی را در بی بی سی دیدم مثل خانه پدری اش آنقدر راحت می خندید یک آن فکر کردم که شاید ریش ما حضرت ایشان را به قهقهه واداشته ؛بگفته خودش پنج سالی از من هم دنیا دیده تر است ولی رنگ سیاه موهای سرش که حتما دکوراتور همان تلویزیون کرده می خواست آنی محتویات هر چه که از اش در جوانی خوانده ام باا بیاورد. در کوتاه نویسی معرکه می کند ولی وقتی به کتاب نویسی اش برسی خسته تر می شوی .روزنامه نگار سیاسی! و اوپوزان روز نامه نگار و تلویزیون داری شان و ایران ایران گفتن شان ارث پدری شان است. تا در ی به دیوار می خورد آدرس جنگ را نشان ارباب کردن شان همیشه رنج ام داده ؛مخصوصا قربان کورش گفتن شان. باز درد است که خون می چکد از زخم اش. بماند وقت دیگر؛این جوان دزدی هایشان.

ای منه جمله سخن،مکتب عشّاقه تمام نهی اولونموش؛


ای منه جمله سخن،مکتب عشّاقه تمام نهی اولونموش؛
سئن إله سؤز لئریم اولماز تماما هر گون
وییر گئتیرسین فلک حلقه ؛ خئلفه بوگون؛
امر إدئر سئن ویریلا او شاگردی کی استادی سئویر ؛
یوز اون دانا تاتار بو گون.
نئجه شاگرد سئو مه یه ؛ شمس کیمین استادی؟.
شمس ای محنرم استاد سخن؛
من ویریلدیم او کلام گوهره؛
سئن دئمیشدین "عشقده اولماز داهی عقل و هوس و احساسات"
منده بیر "حقّ فقیرین شاگرد ی"
قونییه تام دا تحجّر ده قالیب ؛بیزه یوخ بیر جه مکان.
بشری خلق ائدئر کن تانری ، اونا قویموش سئوگی؛ همده بیر شیطانی هوس
منع قیلمیش هوسی؛
شمس؛ ای قدرت حاکم ؛ نیگاریم سئن -سئن؛ داهی ألدئن ایاقدان توشدوم؛
عشق انسان لاری سئن بیز لئره ویردین اتحاف؛
بیزده اؤیره نمئده بیر تازه جوان.
گئل کی ای شمس ؛ گرد ره ین یومارام چشم تریمدئن؛
"سیلاب سرشگ ایله خوشام عشق یولوندا"
بیر سوزده دیمیش :بیرشعله یتئر آتش آه سحریمدئن.
شمس ایله فضولی منه اولموش؛عشق عالمینه تکجه موعللیم
گئل گور نئجه کی روح گئدیر ؛بدنیمدئن.

ح - اسگوئی

خئلفه = خلیفه دئمئک مکتب لئرده هم شاگرد لئری و هم مکتب خانا نظم ه سالار
تاتار = بیر نوع شلاق کی همان خئلفه اوشاق لار ویرار
ey mənə cümlə suxən məktəb üşşaqə təmam nəhy olonmuş
sən elə süzlərim olmaz təmaman hər gun
ver gətirsin fələk həlgə xəlfə bü gun
əmr edərsən virila o şagerdi ki ostadi sevir
yüz on danə tatar bü gun
necə şagird sevməyə Şams kimin ostadi
Şams ey muhtərəm ostad suxən
mən vırildim o kəlame süxənə
sən demişdin işqidə olmaz dahi əql o həvəs o ehsasat
məndə bir həqq fəqirinşagerdi
Qoniyə tam da təhəccur də qalib bizə yox bircə məkan
bəşəri xəq edər kən tanri ona qoymuş sevgi həmdə bir şeytani həvəs
mənı qilmiş həvəsi
Şams ey qudrəti hakim niqarim sən-sən dahi əldən əyaq dan düşdum
eşq insanlara sən biz lərə verdin ithaf
bizde öyrənmədə bir tazə cəvan
gəl ki ey Şams gərd rəhin yumaram çeşm tərimdən
silab sereşg ilə xoşam eşq yolunda
bir süz də demiş bir şolə yetər atəş ah səhərimdən
Şams ilə Füzuli mənə olmuş eşq aləminə təkcə müəllim
gəl gör necə ki roh gedir bədənimdən

hassan-oskouei