یادی از حبیب در سفر



روایت این بار - سفری است به پهنای افق های گرم
یک   دو   سه   چهار  .... الی بینهایت
ما عادت کردیم به سفری اجباری
دریغ از دیدار
تا که رخ دهد بوسه وصل
اکنون به هجرتی  
                     ای رفیق
غمگین نباش
وطن خاک نیست  سنگ نیست و طن جای است که ارزش آدمی لااقل مزد گورکن نباشد
و آن گاه که گوه ها ما را راه داد
خیمه می زنیم بر قبر پدرانمان و شاید با فاتحه ای شاد شود آن مراد ما
به باورم دیر نیست.
نامت را  -
 در حلقه دوستان به نیکی میبرند
مگر می شود عشق را نفهمید
مهربانی تو را     -    در خلوت خویشتن نمی توانند بگشند
ای حبیب
            ای دوست
                          تو را خدای سفر
                                                  نگه دارد



بیست وهشت مرداد سال هشتاد و چهار         حسن بانکی                  تبریز

مولودی در روز واقعه و نوشته های یک دوست جوان (آتوسا)

برای بچه ها در هر سنی که باشند پای صحبت مادر نشستن ،وشنیدن حرف های روز تولد خود و حال پدر در آن روزگاران خیلی لذت بخش است . کما اینکه بعد ها به فهمی آن روز یک اتفاق تاریخی مهمی در سرزمینی است که،آغازی بود بر پایان حاکمیت های فردی و شاهی آن دیار. سخن از بیست و هشتم مرداد سال سی و دو است.
مادر قصّه ای را که چندین و چند بار شنیده ام باز به اشتیاق میگوید و انگار دفعه اول است که می شنوم.
(آ آ  را فرمانداری نظام به تهران برده بود ، نامه اش آمد و من نامه بدست به دنبال آقا تقی صاحب خانه مان می گشتم که نشانش بدم و زیاد هم نگران اجاره منزل نباشد. و من پا به ماه تو بودم ،و هوا داغ مرداد ، که در کوچه دائی ات را دیدم هراسان به طرف من می آمد. تا آمدم بپرسم تو کی رسیدی و چرا بی خبر و چرا تنها ،بس مادر گو.

« تبریز شلوغ بود گفتم چند روزی پیش شما باشم بهتر است ، تازه بابا مثل اینکه تو سفری ات میشه یکی بایست مواظبت باشد یا نه؟»
« آخه داداش شما که نمیشه بایست مادر می آمد»
«ای بابا مثل اینکه نو برش را آورده ، خوب در همسایه ها که هستند»
«خیلی خوب حالا برو تو »
مادر نقل می کند که: دائی ات سلطان گاه گاهی به هوای سر زدن ما به مرند می آمد، ولی همیشه شب ها تا دم دمای صبح پیش رفقای حزبی اش بود. این را بعد ها فهمیدم، اوایل فکر می گردم مثل جوانان آن روزگار با دوستانش دور هم اند ، و همه شب ها نگرانش میشدم ، ولی بعد ها که فهمیدیم شده حزبی نگرانیمان زیاد تر بود، حالا هم که بیخبر آمده حتما اتفاقی افتاده ، پا به ماه بودن خواهرش هم بهانه است.
نامه را به سلطان دادم
« حالا برو خونه ،تا من یه چیز های از آقا تقی بخرم و برکردم»
آقا تقی صاحب خانه مان یک بقالی سر کوچه داشت ، و بابات سپرده بود هر چی خواستی از او بخر و بعد خودم  برمی گردم، حسابش را صاف می کنم.
وقتی اقا تقی با یک مشتری در گوشی حرف میزد،   دیدم عکس آ آ مصدق را بالای سرش ، درست عین همین عکس را ،که الان در اطاقت است، همونی که  آآ  رفته روی دوش مردم .
موقع برگشتنم خونه دیدم همکار های آ آ ت ، سوار جیپ رو باز شده اند، مثل آن موقعی که رژه میرفتند به، ستون می آیند و عکس های شاه را به ماشین هاشون جسباندند، نمی دانم چرا دلهره داشتم ، مثل رژه های بیست یک آذر نبود، آن موقع ساکت در ماشین یا پیاده ،ولی آرام بودند،حال که فریاد می زنند و زنده باد شاه می گویند.سر کار هوشمندی مرا شناخت و به سویم دادکشید
برو تو خونه، شلوغه ، مصدق فرار کرده ، شهر بهم ریخته و الان هم دنبال هر چه که مصدقی و توده ای هستند ، حکومت نظامی است.
آمدن دائی ات و بودنش در خانه و عکس آ آ مصدق در بقالی آقا تقی ، مرا بیشتر ترساند و همهمه مردم و شلوغی بازارچه و هوای داغ ظهری.
وقتی رسیدم منزل سراغ سلطان را گرفتم دیدم نیست ، و زن صاحب خانه  هم نگران و پریشان سر خود می زند.
«وای و ای وای مصدقی ها  و توده ای را می گیرند»
یک مرتبه در حیاط باز شد ، دائی ات و آقا تقی به آرامی وارد حیاط منزل شدند.
رفتند توی اطاق آقا تقی و با پیچ رادیو ور می رفتند.
صدای از پشت بلند گو خبر سقوط دولت و شلوغی تهران و دعوت به آرامش مردم را می گفت، و من زیاد نمی فهمیدم دور برم را ، دردی از پشت تنم تیر کشید، می شنیدم که صغرا خانم می گفت.
« از گرمی هوا بایست باشد مواظب خودت باش،برایت خوب نیست »
یاد غریبی پدرت،دلم را در آن دیار غریب به درد می آورد، حتما تهران می بایست بیش از ین شلوغ باشد.
یک از همسایه ها رفت سراغ طوبی خانیم آن ور شهر که تنها مامای بچه بود که آشنا است ، موقع وضع حمل برادرت،هم او بود که آمد.
در یک حیاط گوچک دو اطاقه ، یکی مخفی گاه سلطان و آقا تقی بود و در دیگری در یک هوای داغ مردادی و دور از پدر و مادر و همسرتو را به دنیا آوردم.
بعد چند روز در غیاب پدرت خواستیم اسمی روی تو بگذاریم ، بابا ت از تهران سفارش کرده بود«محمد» باشی که شدی
بار ها این قصه مادر را شنیدم و هر وقت میشنوم تکرار مکرر عشقی است که پدر به آ آ مصدق داشت ؛ برای مقابله با او در فرمانداری نظام شاهی به قراول نشسته بود، و در عین حال شیفته مردی شده بود که اسم پسر نوزاد اش را هم نام او می خواست.
بعد ها پدر چقدر از خاطراتش در تهران سی و دو میگفت و من هر بار با ولع گوش می دادم .
و دائیم سلطان چه ها که از رفقای تهرانی اش نگفت و همیشه خدا افسوس داشت از بی عملی حزبی اش در آن زمان.
« حزب به انشعاب رفت و خلیل ملکی یاران تبریزی را دور خود جمع و نیروی سوم را تشگیل داد و بعد ها جلال آل احمد بود،که رسید، خیلی ها آمدند شدیم خار چشم کمیته مرکزی و به قول آن ها رویزیونیسم.بار ها گنگره پشت گنگره ، حزب نتوانست از زیر بار بی عملی خود شانه خالی بکند،ماندیم در به در ،زندان و تبعید بود که سراغ تک تک ما آمد و اعدام های سران افسری، و خارج رفتن حزبی ها ،پیک ایران هم نتوانست ما را زیاد دور هم نگه دارد ، شاهی بود با تمام قوا و سپهبد بختیار در راس سازمان امنیتش، و بریده ها از حزب.توان عمل از ما برید»
حال وقتی می نویسم از این روز ، نه پدری است و نه دائی سلطان و نه آقا تقی مصدقی ،نه هر کسی که در کودتا بود، شاه و تیمسار ران او ننکی را دارند در دل تاریخ، و حزبی با لکه ننک دفتر گمیته مرکزی اش.
اکنون من بعد پنچاه و دو سال   از آن روز واقع نشسته ام،و نظاره به ایامی را دارم که در شرف وقوع است و گویی ما محکوم سالهای تجربه هستیم.
لایه های جامعه از هم گسیخته و انفجاری از نوع دگردیسی در پیش است ، لایه ای دیگر به اقتدار به پیش می اید.
که عینهو حسنک وزیر بردارشد.




مقاله زیر حاصل تلاش و تحلیل دوستی است جوان به نام اتوسا بزرگ مهر که نقاط پر اهمیتی را دارد و می تواند مثل نظر هر کسی نقد شود آنچه زیباست تلاش ایشان در این سن و سال است در فهم  روی داد های تاریخ عصر ما باشد که در راه و نظر خود موفق شود .    بانکی

 
 

نام28مرداد،بیش ازهرچیزیادآورتلخی‌کودتاعلیه دموکرات‌ترین حکومت ایران است.کودتایی که تقریباًهمواره ازآن بانام‌کودتای‌آمریکایی-انگلیسی نام برده‌می‌شود.عجب است که برای چنین کودتایی تنها20میلیون‌دلارصرف‌شدیعنی هزینه‌ای بس کمترازکودتایهای‌عراق،گواتمالا،شیلی واندونزی.نکته‌دیگرآنکه درطی‌کودتا،مقاومت‌فیزیکی ازسوی مردم رخ‌ننمود.درسال42ودرجریان‌کودتای‌عراق که توسط انگلیس،آمریکاوحزب‌بعث علیه عبدالکریم‌قاسم رخ‌داد،بسیارمردان‌وزنان کشته شدندومقاومت‌های مردمی فراوان دیده‌شد.حتی دراندونزی حدودیک‌میلیون نفرجان برسرمقاومت دربرابرکودتانهادند،ولی درسال32یاری اندر کس ندیدیم،یاران راچه شده‌بود؟اینجاست که یک علامت‌سئوال‌بزرگ درذهن من‌ایرانی بوجودمی‌آید.تاپاسخی بر این‌پرسش بیابیم،بیایید دانسته‌ها رادسته‌بندی‌کنیم.بازه‌پرافتخار29اسفند1329تا30تیر1331رادرنظرآوریم.پس...چرا28مرداد؟؟؟چراکودتاعلیه کسی‌که تنهاخاطره برقراری‌عدالت،آزادی،استقلال وآزادی‌بیان براین ملک بودودرزمان زمامداری اوهیچ صدایی ازتجزیه‌طلبی درکشورشنیده‌نشد؟مسلّماًنقش انگلیس زخم‌خورده دراین واقعه بسیارپررنگ است.جکسون،سرپرست اولین هیئت انگلیسی،که بمنظورمذاکرات نفت به ایران آمده‌بودبزودی به این نتیجه رسیدکه:«تازمانیکه مصدق ساقط نشود،مشکل‌نفت ایران‌حل نخواهدشد.»بنابراین نطفه‌یک حرکت براندازانه‌نظامی ازهمان‌روزهادرذهن سیاستمداران پیرانگلیسی بسته‌شد.دکترمصدق حاضرشدنفت راباتخفیف50٪بفروشد،تنهابشرط آنکه نفت ایران تنهاتحت‌انحصارخودایران شناخته‌شود.انگلیس اینرابرنمی‌تافت وآمریکاهم که به‌ظاهربسیاردوندگی‌ها می‌کرد،تنهابه‌دنبال سودخودازمنابع نفتی ایران بود.چنانکه پس ازکامیابی درکودتای ایران،آلن‌دالس نقشه‌کودتادرگواتمالاوساقط کردن دولت«جاکوبوآربنز»رادرسرمی‌پروراند.امروزامّا،شرایط متفاوت شده وآمریکابرای نفت‌ارزان‌عراق بایدمتحمل هزینه‌های سنگین مادی ومعنوی ناشی‌ازجنگ‌عراق گردد.دکترمصدق در«خاطرات‌وتألّمات»بحث ملی شدن‌نفت‌مکزیک راپیش‌می‌کشندوپرداخت غرامتی به‌ایران که چندبرابرغرامت پرداختی به مکزیک‌بود.

 

آمریکاامّا،براساس اسنادمنتشره علناًمی‌گوید:«ماحاضرنیستیم پول‌نفت رابه‌دست مرد دموکراتی همچون مصدق دهیم که حتی حاضرنیست حزب‌توده راغیرقانونی اعلام‌کند.»مسلّم‌است که طرح این کودتاتنهاباپشتوانه‌خیانت‌داخلی می‌توانست به پیش‌رود.درصدزیادی ازسرمایه‌فروش نفت‌خام ازسوی شاه صرف‌خریداسلحه‌های پیشرفته آنزمان مانندآواکس می‌شد بدین بهانه که منظورازتهیه‌آنهاحفاظت ازخطوط نفتی ایران است،درحالیکه دراصل این سلاح‌هاصرف سرکوب مخالفان می‌گشت.مسلّماًارتش راازاین سرمایه نفع‌بسیاربود.چراکه تهیه‌تجهیزات وآماده‌سازی ارتش ازمحل سرمایه نفت تأمین‌می‌گشت واین بهانه‌حفظ امنیت توسط ارتش آنچنان قدرتی بدان می‌بخشیدکه حتی پرونده‌هایی باماهیت سیاسی دردادگاههای‌نظامی مطرح‌می‌گشت.بنابراین دکترمصدق که مجبوربه اجرای فرمول«اقتصادبدون‌نفت»شد،باب‌طبع نظامیان نبود.بعلاوه،بعداز30تیروزارت‌جنگ-که دکترمصدق بدلیل یک خشونت‌گریزی دیرینه به وزارت‌دفاعش تغییرنام‌داد-دراختیارنخست‌وزیردرآمدو اونیزبسیاری ازعناصررده‌بالای ارتش رابدلیل‌خیانت ازکاربرکنارکردکه همین افسران«کانون‌افسران‌بازنشسته»راترتیب دادندیعنی هسته‌بسیاری ازخیانتهامانندترور تیمسارافشارطوس که‌دست بقایی هم درآن‌مشهودبود.تحریم‌های‌سنگین،بخشی ازبازارراکه اجناس‌وارداتی می‌فروخت دچاررکودکامل کردواین بخش ازبازارکه به روحانیون خمس‌وزکات‌وسهم امام می‌پرداخت،عملاًازکارافتاد.بنابراین همزمان ارتش،بازاروروحانیّت علیه مصدق شوریدند.امّاماجرای تلخ‌تر،پشت‌کردن قشردیگری بود:«مردم!»مردمی که تحت‌تأثیرمستقیم بازاروروحانیت ازمصدق روی‌گردان شدند.صریح‌بگویم،عدم حرکت مردم رانمی‌توان برگردن‌فشاراقتصادی دانست.آن‌چه من برآن انگشت‌می‌نهم«عدم‌وجود خردجمعی»است.بیاییدواقع‌بین باشیم ومصادره‌به‌مطلوب نکنیم.دنیای‌اطرافمان راببینیم.کوبا راو ونزوئلارا.دیگرتمام‌شد.آزادی‌،قربانی عدم‌آگاهی شدوماچقدربرای تجربه‌اندوزی هزینه‌های‌گرانی می‌دهیم.

 

52سال گذشته‌است.حالی،نسل‌آقای‌بهنود،مردان وزنانی شده‌اندوخودصاحب فرزندانی.نسل‌من امروزبایدبدانندکه حقیقت آن‌چیزی نیست که درتاریخ‌مطلوب‌جمهوری اسلامی می‌خوانند.امروزهنوزهستندکسانیکه ازریختن آبروی مصدق لذت می‌برند.من بعنوان یک ایرانی‌جوان ویک مصدقی‌کوچک،هرگزهراس ندارم که انگشت‌اتهام بسوی امثال حمیدسیف‌زاده بگیرم که نه تنهاباتاریخ شوخی‌دارند،که ایجادکننده«تاریخ‌خودنوشت»هم هستندو اوهام‌برساخته ذهن خودرابجای حقیقت ارائه می‌دهند.اینراازجهت دروغهای خنده‌آوری می‌گویم که ایشان درتیرماه امسال درستایش«مظفّربقایی»در«شرق»نوشتند.اماآقای‌سیف‌زاده!هنوزمن وماهستیم.تاآنزمان که‌دامن‌کفن زیرپای‌خاک نکشانده‌ایم،باورمکنیدکه دست ازدامن مصدق داشته‌ایم.پس مارانیزتوان آن‌هست که درمیدان‌سخن رویاروی شمابایستیم.آقای‌سیف‌زاده!ازقلم چاقو نسازید،حقیقت رانمی‌توان سربرید!



 

به بهانه یاد دوست

به سکوت سرد زمان به خزان زرد زمان

نه زمان را درد کسی است نه کسی را درد زمان

بهار مردمی ها طی شد زمان مهربانی طی شد

آه از این دم سردی ها.................................

عزیزی بس نازنین مرا یادی کرد و شرمنده محبت بی دریغ خویش ، روزی بود به وسعت تمنای شیعه علی ، همو که ایرانی، برای خود الگو کرد، و بغض معاویه را ،جوان ایرانی شعر می فهمد و موسیقی،عشقی به کتاب دارد ، انگار این سرنوشت مختوم ماست . جوانی در اوج شور و عشق و هیجانات روحی ،پاسبان ادبیات هزار ساله ماست ،ولی دریغ از بعض حکومتگران که در طلب ریا و مادیات ، سخن از زیره به کرمان بردن است .

من از طرز سخن گفتن و معاشرت بعض آقایان سردمدار و مدیریتی ،اعم از اداری و فرهنگی به غیر از تعداد انگشتان دو دست که می توان به راحتی حدس زد ، آخرین باری که شعر و احیانا موسیقی یا تاتری دیده اند کی بود. خیلی زمان می گذرد، اصلا شاید نمی دانند آخرین کتابی که خوانده اند چه بود.

همیشه فکر کرده ام که پاسدار این همه ادبیات کهن فارسی باید مردم عادی باشند ، چون همیشه ریاست را رابطه عکس با درک مسائل این چنینی است ، اگر هم واجب اند چیزی را به خوانند باید دستور های اداری و یا سانسور حرف دل مردم عادی .اگر در نظام گذشته حرفی از موسیقی بود همان مطرب لاله زار ایشان بایست باشد، داد شهریار بود که به  فریاد آمد « موسیقی روحانی است ای ملت مطرب پرست» که خوش نیامد آقایان آن عصر را.

اگر لای دیوان حافظ را می گشاید ، برای فال است و الا شاملو و فروغ،........ کفر ابلیس است ایشان را،

شما فکر می کنید مثلا رئیس یک اداره وقتی این شعرفروغ را می خواند چه حالی دارد

من از نهایت شب حرف می زنم

من از نهایت تاریکی

واز نهایت شب حرف می زنم

اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور

و یک دریچه که از آن

به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم

چه می فهمد و یا اصولا اگر در دست فرزند خود به چنین شعری بر به خورد چه حالی دارد، و یا اصلا فرزندش می تواند وقت کند به دنبال شعر به رود، شاید آن وقت مجبور باشد به هم قطاران و رانت خواران دروغی دیگر بگوید.

خیلی زیبا نیست ریاستی که بنیان گذار گفتگوی تمدن ها بود ، حقوق خیل عظیمی از مردم کشورش را که به گونه دیگر و به زبان دیگری سخن می گفتند،درک نکرد و تازه فلسفه هم می دانست ، و کسی از این همه روزنامه نگار دوم خردادی و خواهان آزادی ،نپرسید آقا این تمدنی که خود می گوئید و دفاع می کنید ، چند زبانه است در این ملک؟ انسان ها حرف می زنند ولی نمی توانند بنویسند، این اصل باز مانده از قانون اساسی غیر از شورای شهر اصل های دیگر هم دارد.

نه زمان را درد کسی است نه کسی را درد زمان

بعد بیست پنچ سال از تحول نظام سیاسی کشور ، تحصیل کرده قوم دیگر کشور نمی تواند به زبان خود بنویسد، درد است این، در سازمان ملل گفتی که سی ملیون مردم من به زبان مادری نمی توانند به خوانند و بنویسند یا نه ؟

نه امیدی در دل من که گشاید مشگل من