افسانه در خواب و رویا

افسانه در خواب و رویا

یکشنبه 27 دی ماه سال 1388 ساعت 06:17 AM

...خواب را در چشم هایم و کرختی اندامم حس می کنم ، کاش مادرش بالا می آمد پتوی روی او ، و یکی هم روی من می کشید...

بر میگردم روبه دیوار که ...  ردیف عکس هایش در غربت را می بینم تازه یادم می اید در واقع می فهمم که چهار سال است رفته ... حتم دارم که هوای آنچا هم سرد است خدا کند که زیاد هم سردش نشود.

... می دانم که باز سرد اش هست ، همان موقع که بارش را بست زیاد لباس گرم نبرد وگفت  

-با با آخه بارم خیلی سنگین می شه. 

هنوز ساعتی به پروازش مانده بود. و بی هوا مثل مرغانی که از کوچ باز مانده دل توی دلش نبود،غریبی می کرد و دنبال بهانه بود

بر گشت همین طور طاق باز وسط اطاق خوابید. 

... و من هم در اطاقی دیگر سعی می کنم به خوابم و افتاب زرد زمستان اصلا هوای اطاق را گرم نمی کند.

کاش مادرش می آمد و پتو می اورد ، یکی برای او و یکی برای من.زیر پتو و ادیال خوابی که آن سفر کرده شیراز قیلوله اش خواند، عالمی دارد 

گنج دیوار به عکس هایش زل زده ام که حدود چهار سالی هست که رفته است .و وقتی هم که تلفن می کند خیلی  هم از  سردی هوا و باران  نمی گوید.خود می داند که نگرانش می مانم. وای از این ماندن، یاد بچه های می افتم که در سنگ دیواری دلشان به یاد مادر و پدر هستند و بیشتر غم در دلم انبار می شود.

همیشه خدا آدمها یک چیز های را می شنود و یا می بیند نمی دانم کی شنیده بودم و شاید هم دیده بودم... همین ؛رویا و بیداری ؛را می گویم که انسان یک واقعیتی را با خوابی و یا شاید هم توهم میبیند... در همین حدود که همیشه هم در حدود نمی ماند گاهی هم به قولی به سرش می زند، به گوهی  یا  حتی به قهوه خانه ای ... یعنی که از همین دور بری ها ... انسانی در قالب یک شبح و اصلا منگ. 

از جوانی اش  که به سرعت گذشت و درس مشق دانشکده اش و دوستانش چیزی زیادی نمی گفت و گه گاه هم که در گوه بودیم ساکت راه می رفت بدون کلامی و حرفی،

 از خاطراتش  و درس مشقش اصلا حرفی نمی زد ،  از عاشق بودنش شایدچیز زیادی یادم نه باشد ، ولی یک بار حرف های در حیا پیچید از نوع یک بچه شرقی ...خیلی ساکت ... و گفت که دوستی دارد از همان دیار گونئی معجز شبستری ... چقدر هم طفلک در لفافه گفت و در دلش را هم بست ... خیلی دلم می خواست که آن دخترک گونئیلی می دیم ، دلم برای آن طفلک می گیرد ، کاش حداقل یک بار هم شده می دیدم و به هش می گفتم که من هم می توانم مثل آرش دوستش داشته باشم ،ولی نشد و حیف که ندیدم ، ولی یادش را گرامی در دلم خواهم داشت ، و یک عذر همیشه با من خواهد ماند

و حتی از نمراتی کمی که می گرفت می گفت .و بار هاکه از دانشکده می  آمد و هین طور طاق باز وسط اطاق می خوابید... و  هم که میگفت خیلی خسته ام ، می دانستم که این رفته آمد به دانشکده و آنهم به شبستر مدام و هر روزش خسته میکند.

...

صبح خیلی نه زود از خواب بر خواستم ، دنبال خبر در سایت ها و روز نامه ها و ...کف خیابان ... پشت میله ها ، ...جوان یا پیر و یا زن ، اقتدار در پی حاکمیت و عده ای هم  معترض ... و در اصل مانده ایم که چی ... این خانه نشستن هم یکی از عوالم است نامش هر چه که باشد پیری در آسایش نمی تواند باشد، هر روز اضطراب و هر روز خبر که هر یکی اش می تواند فردی را از درون پوج کند

بعد دود سیگار است که بدون ناشتائی... به قول بروبچه های دودی گرفت و پشت سرش هم استفراق ،  نوبت  لرز و اختناق  و خفگی دراز کشیدن و باز طاق باز و چشم به سقف و در و دیوار و گلی نیم تنه آویزان که همش یادگاری است از نو جوانی که خیلی زود پیری به سراغش آمد.

در این چهار سال تا توانستیم  همیشه به هر دیوار  اطاقی رسیدیم، عکسش را کوبیدم و این یعنی به خیالم با او زندگی می کنم است جلو چشم در پز های متفاوت... 

...

بچه ام سردش می شدُ، همیشه که می خوابید پاهایش را می کرد توی شکمش ، بعد من یا مادرش پتوی را از سر ی که مهر ش می خوانند را، به رویش می کشیدیم

گنج دیوار به عکس هایش زل زده ام که حدود چهار سالی هست که رفته است .و وقتی هم که تلفن می کند خیلی  هم از  سردی هوا و باران  نمی گوید.

...وسط اطاق طاق باز می خوابید حتی بدون پتو،دیگر به یوسف بودنش در سفر باید عادت کنم که نمی کنم ، الا که پیری می رسد و باز این سفیدی چشم و ابرو، غم هجرت ودوری را به دوشم صلیب وار می کشم، اگر بی موقع صدای زنگ در را می شنوم دلم فرو می ریزد ... گاهی دوستانش را می بینم و لحظه فکر می کنم که باید همین دوربری ها باید باشد.

حواسی هم نمانده کم کم دارم پیر می شوم .دوستی و مهر با او دارد از حد پدری و فرزندی میگذرد و یا دارم خیالاتی می شوم از همین های که همیشه در دور برمان هشتش.سیگار و بی خوابی و ویلان در گوه های اطراف

 خدایم راستی اگر باز هم بدون پتو به خوابد همان طاق باز ... نه این دفعه باید توی گوشی تلفن به گویم مواظب باش عزیز پدر،وقتی می خوابی مواظب سردی هوای اطاق باش . حتم دارم به من خواهد خندید و خواهد گفت 

-هی بابا گفته بودم که پیر شدی دست بردار از این بازی ها... برو قهوه خانه هوای به خور ، راستی یادت هست که خیلی هم موافق قهوه خانه و قلیان کشیدن من نبودی . 

از کاروان چه ماند جز آتشی به منزل

فریاد شمس در های های گریه

کرانی ندارد بیابان ما     قراری ندارد دل و جان ما
جهان در جهان نقش و صورت گرفت     کدامست از این نقش‌ها آن ما
چو در ره ببینی بریده سری     که غلطان رود سوی میدان ما
از او پرس از او پرس اسرار ما     کز او بشنوی سر پنهان ما
چه بودی که یک گوش پیدا شدی     حریف زبان‌های مرغان ما
چه بودی که یک مرغ پران شدی     برو طوق سر سلیمان ما
چه گویم چه دانم که این داستان     فزونست از حد و امکان ما
چگونه زنم دم که هر دم به دم     پریشانترست این پریشان ما
چه کبکان و بازان ستان می‌پرند     میان هوای کهستان ما
میان هوایی که هفتم هواست     که بر اوج آنست ایوان ما
از این داستان بگذر از من مپرس     که درهم شکستست دستان ما
صلاح الحق و دین نماید تو را     جمال شهنشاه و سلطان ما