گفتم حالا که کار به یادگاری رسید یکی دیگر از اهدائی هایش

به روایت دوستی عکس در دهه پنجاه گرفته شده ؛ چهار راه شهناز سابق .

از کسان و اسماء خبری ندارم هر چه باشد مشمول مرور زمان شده از جهت حقوقی ؛ تنها نظر به ساختمان های خیابان شهناز سابق که معماری "قفقاز" و مغازه ای موجود " داش مغازالاری " در حال تخریب زمانه است . میعاد هزاران بلکه ملیون ها انسان ؛ همین چهار راه در تبریز بود .
در نبش همین محل چلو کبابی مشهوری بود که حالا هم برجاست

رفتن دوست ؛ زیبائی اش را در خواب برایم نعمتی ایست

عشق را دیگر دیکته اش با من نبود اما رفتن دوست چر ؛

دلم نخواست در قالب جملات عشقی را پنهان کنم که سوء استفاده بود و این خود گناه بزرگ .دروغ در ذاتی چون من نمی خواستم رشد کند تا بوده از کم تابیشترین وضع مالی ام دروغ نگفتم و این همان آموزه پدر بود.

اصرارش بیشتر به تحصیل ام بعد بری از دروغ .چقدر بچه هایش را به این خصلت معنا داشت . و این وظیفه تمام خانواده هاست ؛آن قدر از دروغ گفتن بد اش می آمد اگر به اختیارش بود بعد توحید در اصول دین می گفت . آنقدر دوست اش داشتم که عشق اولم را به خاطر ابروی در محل که نگویند عروس فلانی ارمنی مذهب است که جوانی کردم و بعد ها طفلک همیشه در عذر بود که من چنین عذری داشته ام و همیشه شرمنده گی خود را گاهی بیان می کرد .

کوهستان همراه معنویت و سختی کوره راها ؛ همرا در ماندگی در صخره های صعود؛ و ترس های عجین شده که در دل کوه روها به وجود می آید چند و چندین بار مرا از مشکلات روزمره گی ام رهانید ؛ شب های که روز بعد اش به کوه می رفتم گاهی ترس از حواث اش بی خوابم می کرد و عصر روز بعد اش تمان خستگی و غم و اندوه شادی در هم می شد تا مرا به هفته دیگری برساند .قلعه ها و قللی بودن که سالیانی نرفته بودم چون حوادثی نه چندان خوشی را نقل در دل جماعت کوه رو کرده بود . دیگر به حدی رسیدم که تمامی قلل و قلعه های سنگی و خاکی اش آذربایجان عزیز را رفتم و دیدم .فردی یا گروهی .در پس همین رفتن ها خاطراتی ماند و سن و سالی .در زندگی نسبتا طولانی ام به مدد همین معنویت ها و دوستی با طبیعت هیچ گاه پایم به در طبیبان نرسید .
طبیعت و روحیه انسانی همیشه با عشق شروع می شود و به قولی :
شمع در حال نزار جسم ؛ چندی چنان روشن می شود که اطرافیان گمان به زنده ماندن جسم پشری اطمینان می کند ؛ غافل از اینکه دیگر آن لحظه فراق نزدیک تر می شود .
داشتم از کوه می نوشتم به همت برادر کوچک ام که کمک و آغازی بود برای رویش عشق طبیعت در من ؛ توانستم دوستی اعجاز گونه بشری را که دیاوین ادبی مان عشق جسمانی نامش نهاده اند بخیالم از سر بیرون کنم گمانم ؛ گذشت زمان و بیراهه بود هایمان قلمی کشید و اخرین نگاهش در درون آمبولانس وجودم را آتش زد چنان آتشی که همه ناکامی های زندگی ام را در سایه اش یافتم و همیشه گفتم :
" شاید زان اثر ناله ترسائی او بود یقین "
به قولی داشتیم زندگی خود را می کردم که تازه گرفتاری ام از چهلم زندگی ام آغاز شد و چون صلیبی به دوش کشیدم یه جائی شنیدم یا خواندم که گفت : روز گارم شده عاقبت یزید .
که در این بارم کوه و کوهستان بود که نجاتم داد ؛ نه طلبی و نه بدهی داشتم سالی بیست سی قلّه بالای سه هزار می رفتم عین آب خوردن نه ترس شبانه داشتم نه سیه چشمی را طالب . کل خاور میانه بود که گشتم تا آخرین درب های شرق اوروپا ؛ بچه ها از اب گل آمدند بیرون گو اینکه دوری شان هم خود حکایتی بود اما هر چه بود چون خارش زخمی خوش ایند بود تا چه پیش اید که چرکین نشد .
و تنهامی ام با دوستانی گذشت همه اهل ادب و ادبیات .
تازه این که همه یکان - یکان به هجرت شدند و مخصوصا که مرگ دوستی چنان به دیوارم زد که دوباره حسی را در وجودم بیدارم کرد که دو دهه ای دور بودم ؛ باز این بار دست نیافتنی و یک طرفه ؛ نتوانستم چون گرکی شبانه باشم در لباس میش .
همه خوبی های انسان مکملی را داشت جزء اینکه برادری ام نتوانستم پشت پرده نگه دارم چون دیگر زندگی خسته ام کرده بود این بار نه آن کوه های سر به فلک کشیده بود و نه آن آذربایجان سبزی که دیده بودم و نه آن دوستان همدل .
شبی بر دست و بال زیبایش در شعری بوسه زدم و این بار نیز کلامی نه مثل ترسا چون چهل و چند سال پیش ؛با قاطعیت شرمنده گی که "ببخشاید و بدرودی تا ابدیت ."