آقا عارف روز نامه فروشی که از دست لمپن های شاه جان به در برد

بعض وقت ها پای صحبت اش می نشینم،در همان نبش خیابابان شریعتی،در حقیقت جای برای نشستن ندارد در کنار موتورسیگلت "وسپا"یش می ایستم،و با هم درد دل می کنیم،درد دل یک طرفی،یعنی من تنها شنوده حرف های هستم و گاه گاهی به بهانه خرید یک نشریه یا روز نامه با هم صحبت می کنیم. روزی که به خاطر قبولی نورچشمی ام آرش خان ، برایش یک انعام حسابی دادم چشم هایش به طرز عجیبی مهربانانه خندید و می خواست رویم را ببوسد و من مجبور شدم خم شوم ، بعد برای نهار دعوت اش کردم و برای آینده ای نه چندان دور حواله اش کرد ،قبول کردم و بعد چند روز مجبورش کردم یک روزی برای خود مرخصی بدهد، گفت نمی توانم . چون می خواستم مستقیم آن ماجرائی که برایش دوره بعد فرقه پیش آمده بگوید،قرارمان برای چند نوبت شد من هم قبول کردم . دو روز پشت سر هم رفتم و همین طور که مشتری راه می انداخت سرصحبت را باز می کرد من و او به خاطر نقص پایش نشسته. که باز هم برایم از روز نامه فروشی زمان فرقه بگوید چندین بار گفته بود و به قدری آرام و قشنگ حرف می زند که انسان وقت را از دست می دهد،ولی این بار کمی قبل تر از فاجعه و درام و وحشتی که به سرش آمده بود گفت،گفت اما به قدری در من تاثیر کرد که گریستم و شادی قبولی نور چشمی ام را فراموش کردم... می گوید تقریبا هفتاد سال است که روز نامه می فروشم ،این کار را از موقعی که پدرم با مادر و ما دور برادر و خواهر از شوروی به عنوان مهاجر آمدیم شروع کردم، پدر و مادرم همان در اوایل یکی بعد دیگری فوت کردند.ماندیم دو برادر و خواهر، هر دو تقریبا نوجوان بودیم .خواهرم همان اوایل شوهر کرد و رفت پی زندگی اش،اما ما دو برادر ماندیم تنها و تنها جلو پاساژ (روبروی سینما فرهنگ کنونی) آن وقت ها تنها کاری که پیدا کردیم در آن شرایط سنی تنها روز نامه فروشی بود. گذرانمان بد نبود،چون اهالی پاساژ و تقریبا مشتری های میخانه ها دیگر به بی پناهی ما و یتیم و بی کس بودنمان واقف بودند،کسی مزاحم ما نمی شد،شب ها مجله و روز نامه های تهران و هفته نامه های تبریز را در میخانه ها می فروختیم البته با انعام های که می دادند کارمان خیلی گرفت،تقریبا اوضاع مان خوب و هر روز خوب تر می شد،شب ها تمام یا بعضی از مقامات اداری تبریز که به پاساژ می آمدند همه ما دو برادر را میشناختند،با کسی مراوده ای نداشتیم و هیچ نوع کار و ادا  اطواری که ممکن بود جوانی به سن سال ما داشته باشد ما از آن دوری می کردیم و به همین خاطر هم مورد حمایت اقشار پاشاژی بودیم،گاهی یکی از اداراتی ها سر شب مرا صدا می کرد که بیا "عارف" این بسته را برسان در خانه مان و بگو دیر می آیم.معمولا بسته ها از خرید های خانگی از گوشت بگیر تا بعض مایحتاج خانواری.در حقیقت محرم اسرار خیلی از اداره چی ها و بازاری جماعت تا شهربانی چی ها، وقتی به شهربانی چی ها می رسد فورا به قید قسم که من نه که خبر چین آن ها  باشم ،تقریبا همه مهاجر های که بعد ما یا قبل ما آمده بودند را می شناختیم و در حقیت حمایت اصلی ما هم در اوایل از آن ها بود و بعد سایرن.

روز ها و شب ها گذشت یک روزی سحر در شهر ولوله که چه نشسته اید پیشه وری حکومت ملی را اعلام کرد،آن روز ها قبلا من خود چون فارسی را آموخته بودم و تقریبا تمام خبر ها را از اول تا آخر حفظ می کردم چون اغلب مشتری های شفاهی داشتم که همان سرپائی خبر ها را می گفتم و انعامی می گرفتم ومخصوصا اخبار سیاسی را که مشتری زیادی داشت و از چندی قبل هم آژیر تهران مرحوم پیشه وری را.تقریبا قبل از همه من حوادث تهران را می دانستم،و شفاهی هم به مهاجرین که همه کار های یدی داشتند و شب ها در پاساژ می پلکیدند می گفتم. سن ام به پانزده سالگی هم نرسیده بود و برادرم دوسالی از من برزگتر بود،ولی فعالیت من بیشتر از برادرم بود،کار او این بود که عصر ها از گاراژ فردوسی روز نامه ها را می گرفت و ردیف می کرد و جدا جدا در محلی در همان نزدیکی به امانت می گذاشتیم و تا سر شب همه را تمام می کردیم.

شد دوازده شهریور و آن اعلامیه مشهور مرحوم پیشه وری را روز نامه های محلی چاپ کردند و من سراپا ازبربودم و تمام هفته را با چاپ های مکرر فروختم و هم به طور شفاهی برای دیگران اخبار فرقه را باصدای بلند تقریبا به  فریاد جلو پاساژ داد می زدم.تمام مهاجر ها هر یکی به کاری مشغول شدند در همان هفته اول به طور عجیبی بیشتر شان در کار های اجتماعی و نظامی جذب شدند و من با حیرت تمام،تلاش های بی وقفه این ها را شاهد بودم.،شب ها تقریبا میخانه ها رود تر می بستند و بیشتر شان در همان اوایل به کار های دیگری مشغول شدند،چون شنیده بودند که مرحوم پیشه وری زیاد از این کار یعنی می گساری اینا متنفر هست،بیشتر دیگر همه به کاری مشغول شده بودند و کسی هم دیگر شب ها در خیابان به صورت قبلی نبود،ولی من کارم آنقدر زیاد بود که هر دو برادر مجبور شدیم غیر خیابان ها به محلات هم برویم و اخبار روز نامه را به طور شفاهی باز گو می کردیم،تقریبا همه فکر می کردند که ما هم جزئ  از حکومت ملی هستیم یا حد اقل کاره ای هستیم.شب ها و روز ها گدشت شهر چهره ای تازه گرفت من هم با سر و وضع مرتب تقریبا در وقت های، در مقر حکومت بودم و همیشه سرو گوشم به اخبار بود و گاه گاهی هم کس و کسانی از تهران می آمد بعد همه، مرا هم به ظن خود با این سن و سال شاید فرزند یکی از مقامات فرض می کرد دلش می خواست اخباری را از من بگیرد و به تهران ببرد.

 تقریبا به یکی سال کشید،از چندی قبل نماینده های از تهران می آمدند و می رفتند و یک بار هم خود مرحوم پیشه ور رفت،وقتی فیروز میزا آمد در همین هتل(اشاره به هتلی در اول پاساژ) ماند یک هفته بود.مرا برایش به عنوان پیش خدمت مخصوص تعیین کردند و وقتی می خواست برود به من ده تومن انعام داد وقتی با دوستان تهرانی اش حرف می زدند به من اشاره می کرد که در بیرون اطاق هتل باشم.تقریبا از دو سه ماه قبل من دیگر آن چهره همیشگی و جدی بودن مرحوم پیشه وری و دوستان اورا،کم می دیم .گاه گداری هم که جلسه فرقه در این روز ها تشکیل می شد در ساختمان شهرداری،در پایانش من غمی را در صورت تک تک شان حس می کردم،چون دیگر در اواخر، کار من پلکیدن در میان سران فرقه و آوردن چای و قهوه بود ،کار روز نامه را به برادرم و دیگران هم بودند سپرده بودم و دیگر به من نیازی نبود از شهرستان ها می آمدند و پول روز نامه هم نقد بود برادرم می گرفت و می بردند،از تمام شهرستان ها نماینده گرفته بودیم کار ها به نظام بود،فقط من دیگر نبودم چون هم از بچه گی روسی و فارسی را بعد ها و تورکی هم که همه می دانستند.نمی دانم حس کودکانه و جوانی من و بودنم میان افراد حزبی بود یا اصلا دیگر خودم نیز دیگر قاطی افراد فرقه بودم،حس غریبی و غم نهانی بعضی ها را می فهمیدم،فقط حس ام غم بود ،دیگر گفتم که شاید خودم نیز قاطی بودم،عضو جوانان  فرقه نشدم چون کار روز نامه و فروش آن به من فرصت نمی داد و چون از فعالیت سال های قبل پس اندازی داشتم و در حقیقت به دنبال پول هم نبودم فقط برای نظم و انظباط پخش جراید بیشتر بودم.گفتم که این اواخر دیگر فقط و فقط حس غریب بود که مرا گرفته بود.

صبح روزی خیلی ها رفتند،و رفتنشان هم آنقدر سنگین و درد آور بود که من نوجوان تمام روز گریه کردم و تقریبا دو سه روز کشید که عده ای نیز رفتند،و من چون خانه یکی، و خانه شاگرد خیلی ها بودم در رفتن و خدا حافظی شان  هم بودم در یکی از همین خدا حافظی ها که بودم شاهد انتحار یک افسر فرقه شدم به قدری مادرش گریه کرد و اخر یک یا حسینی گفت و ناله  ها کرد و از هوش رفت، چون شنیده بود ارتش شاهی در زنجان قتل عام می کرده و به زن و بچه رحم نمی کند ،تمام اهل محل بودند و در چهره شان غم بود و سئوال بی جواب، و در نهایت متاثر بودند از این جدائی ها، افسر جوان در حیاط منزلشان در حال کلت کمرش را بیرون آورد و به شقیقه اش شلیک کرد ،آقا عاشورائی شد.

بالاخره قشون تهران رسید،همان رسیدن بود که شاهد قتل صد ها نفر شدم ،هر که بود و هر چه بدستشان رسید در همین خیابان (اشاره به سه راه طالقانی و خیابان امام ره ) یک گودی بزرگی بود چندین نفر را سر بریدند.

من و برادرم به توصیه یکی از آشنایان یک هفته ای رفتیم آناخاتون نزد خواهرم،من با همان سن کم و نوجوانی ام بار ها گفتم که ما کاره ای نبودیم ما چرا بریم،ولی آن آشنای قدیمی پدر گفت همه فکر می کنند توی خیابان و سر پاساژ شما هم فرقه هستید بروید و معطل نشوید، وقتی برادرم را دیدم با آن که سن و سالش از من بزرگتر بود با گریه گفت برویم "عادل"،برویم.

رفتیم به هفته نرسید که دلم برای کارم و تبریز تنگ شده بود.یک صبحی راه افتادیم سر ظهر بود که به جلو پاساژ رسیدم و چون صبحانه هم نخورده بودم با برادرم برای ناهار رفتیم سر ویجویه (ورجی باشی) همین که نشسته بودیم اولین چای را نخورده بودم که عده ای وارد قهوه خانه شدند و من برادرم را گرفتند و کشیدند جلو کوچه،وقتی دست های من و برادرم را از پشت بستند و من آن جماعت بیرون را دیدم نتوانستم جلو ترس و گریه ام را بگیرم ،ما را می کشیدند روی زمین در حقیقت راه نمی توانستم بروم فقط ترس سراسر وجودم را گرفته بود،دیگر هیچ کس را نمی شناختم ،فقط سر و صدا های گنکی بود که از دور برم می شنیدم،گاهی هم از پشت سر با چوب و سنگ می زدند، که من اصلا نمی فهمیدم دردم هم نمی آمد شاید به خاطر ترس بود.نمی دانم چرا در همان موقع حس می کردم که پدر و مادرم پیشم هستند آن ها هم مثل من جلو جماعتی راه افتاده اند و با هم هستیم،سر و صدا به قدری نا مفهموم بود که هیچ متوچه نمی شدم،کم کم نام آشنای قبرستان وزیر آباد بود که در ذهنم می آمد و می شنیدم(آپارین وزیر آبادین قبرستانینا) فقط و فقط نام قبرستان وزیر آباد بود که به کررار مثل چکش به مغزم وارد می شد.نمی دانم چه مدت گذشت که هم مارا می کشیدند . هم گاه گاه با چماق و سنگ بود که به سر و رویمان می آمد وقتی وارد کوچه باغ های رسیدیم ،کم کم من به خودم آمدم و متوچه زنان و مردانی شدم که همه تقریبا شیون می کردند و یا حسین یا حسین می گفتند و صدای یا حسین شان و گریه هایشان را من دیگر کاملا متوچه می شدم وقتی ناله های آن ها را نسبت به خودم دیدم و فهمیدم که  گریه هایم آن ها را زیاد متاثر کرده بود تا وارد قبرستان وزیر آبادی که می گفتند، در میان همهمه رسیدیم من پشت دیوار جنازه های دیدم که به گمانم قبل از ما آن ها کشته بودند ،طفلکی برادرم از هوش رفت ولی من گریان در میان جمعیت دنبال نگاه آشنائی می گشتم هر دو دستهایمان از پشت بسته بودند هیچ کسی را نمی شناختم مثل اینکه همه غریبه بودند ،در یک لحظه مثل شمعی که آخرین شعله اش بلند می شود به من نیروی دو چندان آمد و از زمین بلند شدم و برادرم را دیدم که هنوز بی هوش به کنار دیوار افتاده و از دهانش کف سفید بیرون زده ،کم کم حواسم به من برگشت و این بار به طور واضح شیون و ناله و گریه های زنان و مردانی را می شنیدم و حس غریبی نگاه  مرا به سوی آن ها کرد...نه هیچ کدامشان را نمی شناختم ،ولی باز گریه امانم نمی داد می ترسیدم و فقط گریه می کردم نمی دانم چرا در میان زن ها دنبال مادرم می گشتم و با خودم بودم که می فهمیدم مادرم سال هاست مرده،ولی نگاه زن ها همه غریبه ولی آشنا و حتی مردان شان هم گریه می کردند و چند نفری بودند در جلو که گمانم همه کاره این مصیبت باید این ها باشند،فکرم به گذشته نه چندان دور می رفت و باز می گشت ،این چند نفر جلو مرا چگونه شناخته اند اخر من کاره ای نبودم ،من فقط گاهی روزنامه های فرقه و حتی تهران را فقط می خواندم آخه این ها چرا مرا باید بکشند ،همه این فکر ها و نگاه ها و شنیدن صدای گریه زنان و مردان،فقط لحظاتی مرا به خود می اورد و می برد ،دیگر گریه هم نمی کردم احساسم این بود که فک پائین دهنم دارد کج می شود هوای بارانی وسردی اش مرا بیشتر به خود آورد و وضوح صدا ها را بیشتر می فهمیدم. هم صدای گریه زنان ها را و هم مرد ها را،عجیب اینکه هیچ کسی را نمی شناختم  ولی حرف های چند نفر جلو که دقت کردم متوچه شدم که به هم دیگر می گویند تمام کنیم برویم ،به یک باره کسی از میان جمعیت جدا شد و به طرف من و آن چند نفری که صحبت می کردند آمد تقریبا پیر مردی بود با ریشی سفید،وقتی خود را میان من و آن چند نفر قرار داد،به فریاد گفت "این بچه را به چه گناهی می خواهید بکشید چه کسی به شما گفته اصلا آدم سر خود بکشید،خجالت دارد والله من خودم در خانه ام نگه می دارم صبح می برم حکومت نظام تحویل می دهم اگر دست به این بچه بزنید صبح خودم نزد والی می روم و تف می کنم صورتش که بچه مردم را از بازار می آورند قبرستان می کشند این بچه چه گناهی کرده" تا این حرف ها را گفت من همان دست بسته خواستم خودم را به بغلش جا دهم و دوباره گریه ام گرفت و در این موقع زن ها و سایر مردم را دیدم که مرا درمیان گرفتند و آن چند مرد داشتند با خودشان حرف می زدند و کم کم هوای قبرستان داشت تاریک می شد و آن مرد بدون درنگ دست های مرا باز کرد و من همچنان با گریه برادرم را بیدار می کردم چند نفر مرد زیر بغلش را گرفتند و کشان کشان ما را از قبرستان بیرون آوردند در میان همهمه دیگر آن چند مرد را دیگر نمی دیدم ،ما را به خانه ای که درش باز بود بردند ،باز هم گریه امانم نمی داد و صحبت های اهل خانه که همگی مرد بودند را باز نمی شنیدم هوای اطاق سرد بود روی برادرم پتوی کشیدند و آن که اول از همه با آن چند نفری که مرا می زدند دعوا کرده بود به یکی از مردها گفت برود از خانه شان یک لحاف یا پتوی بیاورد روی این بچه ها بکشیم و یک بچه ای آمد بخاری هیزمی را روشن کرد و هم چراغ گرد سوز را.کم کم بعضی از همسایه ها رفتند وقتی اطاق خلوت تر شد ،زنی با چادر چرشاب آمد و نزد من و برادرم نشست،دیگر کم کم برادرم بیدار شد ولی خیلی گیچ به در و گوشه اطاق نگاه می کرد و آن مرد به زن گفت که خیلی ترسیده اند طفلکی ها و در این حال بود که همسایه برگشت و زیر بغل اش کلی لحاف .روی من و برادرم را کشیدند وهم چراغ نفتی را پایین آوردند. دیگر اطاق کاملا خالی شده بود غیر برادرم و من کسی نبود.من زیر لحاف برادرم را در آغوش گرفتم و دور دهانش را با آستین کت ام پاک کردم ،هنوز برادرم حرفی نمی زد و مثل مرده ها فقط نگاه می کرد.در بغلش گرفته بودم و تنها به آرامی گریه می گردم اما برادرم هیچ نمی گفت .در بغلش به خواب رفتم ،وقتی بیدار شدم صبح شده بود و آن آقه در را به آرامی باز کرد و روبه من که جوان خوب خوابیدید.وقتی رو به برادرم کردم دیدم اصلا رنگ به صورت ندارد و آن مرد صاحب خانه گفت که او بسیار ترسیده خدا رحم کرد که به موقع عصر سر رسیدم ،آن" ..................." بی پدر شما ها را گشته بود توی این چند روزه چندین نفر را آورده در همین قبرستان وزیر آباد گشته،اما اخر شما را چرا گرفته اند مگر تو یک بچه الف چه کرده بودید،من که دیگر به کلی حالم نسبتا خوب بود گفتم کار من روز نامه فروشی است و کار روزانه من همین روز نامه فروشی است و این اواخر روز نامه حکومت ملی را می فروختم...

آقا...تا همین دوسال پیش برادرم هیچ وقت خوب نشد اوایل که زیاد به دکتر ها می بردم همش می گفتند که این جوان از ترس به این حال روز افتاده باید زمان بگذرد تا خوب شود،اما تا آخر زندگی اش همین طور ماند و شصت سال پیشم بود که  همین طور مثل مرده بی آزار ماند،تا این اواخر که رفت.خیلی آرام و همیشه توی خانه مثل یک بچه می ماند تا این که چند سال قبل و آن حادثه که حتی خانه هم آتش گرفت ،طفلکی از نظر عقلی دیگر بزرگ نشد و همین طور مثل یک جوان، شصت سال پیش ماند،کاری هم نمی توانست بکند یعنی نمی توانست،منهم زیر بالش را گرفتم و به دندان گرفتم،خوب روزگارمان گذشت ولی هم او و هم من همین طوری ماندیم و من به خاطر او ازدواج هم نکردم،با هم ماندیم ،گاهی خواهرم تا موقعی که در حیات بود به ما سری می زد.حالاچند سالی است که در همین داش مغازالاری اطاقی اجاره کردم،البته پول اجاره ای مالک از من نمی گیرد،خدا به او عمر دهد بعد انقلاب در همین مکان،بساط دارم اول صبح به چند اداره و بانک روز نامه و مجله می دهم و بعد تا ده شب این جا هستم ،منم و این موتور وسپا،.نتوانستم خودم را بیمه کنم همین طور ماندم و هنوز هم با هشتاد سال سن دارم کارم را می کنم،ولی آن حادثه زندگی من و برادرم به نیستی کشید،بعد انقلاب٬٬؛؛..................." را گرفتند چون زمان بعد فرقه خیلی ها را به دست خورد کشته بود و بعد ها با مرک طبیعی مرد بدون اینکه تقاص آنچه که کرده باز پس دهد.

سئوگی نغمه سی

· ..من چوخ گون گؤرمدیم
بیل کی، دونیادا...
آه، نه درده دوشدوم
جاوان‌لیقدا من...

...هر گولون رنگینی
سالیرام یادا، من یادا...
آغلایا-آغلایا...
آغلایا-آغلایا...
قاران‌لیقدا من...

باخ، گلیب ایلک باهار،
قایناییر سولار...
گؤر، نلر سؤیلییر
قوش‌لارین سسی...

اورییمده شیرین
ان خوش آرزولار، آرزولار...
دیلیم‌دن دوشمییر،
دیلیم‌دن دوشمییر،
سئوگی نغمه‌سی... 

 

 

  • · ..Mən çox gün görmədim
    Bil ki, dünyada...
    Ah, nə dərdə düşdüm
    Cavanlıqda mən...

    ...
    Hər gülün rəngini
    Salıram yada, mən yada...
    Ağlaya-ağlaya...
    Ağlaya-ağlaya...
    Qaranlıqda mən...

    Bax, gəlib ilk bahar,
    Qaynayır sular...
    Gör, nələr söyləyir
    Quşların səsi...

    Ürəyimdə şirin
    Ən xoş arzular, arzular...
    Dilimdən düşməyir,
    dilimdən düşməyir,
    Sevgi nəğməsi...
  • به یکی از دوستان اتحاف می شود

    وقتی به خانه محقر مادر بزرگم می رفتم،دم دم های ظهر که کار خانه چرم سازی خسروی سیریستو اش را می زد،بوی غذایش در روی چراغ گرد سوز و سه پایه بلندش، خیلی مرا خوشحال می کرد،چون مجبور بودم در خانه خودمان غذای سرد،نان وپنیر و از این گونه ها،مرا سیر نمی کرد.مادر بزرگ همیشه پشت دستگاه پشم ریسی " چحره"بود که پشم ها را منی (پنج کیلو)سه تومن به نخ تبدیل میکرد.بوی غذا و صدای یک نواخت جحره را خیلی دوست داشتم.سال های دهه سی بود که دائی ام که تنها فرزند مادر بزرگ بود،در زندان قیزیل حصار شاهی به جرم سیاسی می بایست یک پانزده سالی به جرمی حزبی بودن می کشید،ذهن کودکانه من فقط کلمات توده ای و قیزیل حصار را در درونش جا داده بود و دیگر هیچ.گاه گاهی می شنیدم که مادر و مادر بزرگ هر از چند سالی به دیدنش رفته اند.بیشتر به خاطر نداری فامیل بود که دائی را سال به سال نمی دیدند،و مادر بزرگ با تنها عروس اش با همان هفته ای سه تومن روزی می گذراندند.و گاهی هم صاحب کارش به خاطر اینکه نخ ها نم دار است و در وزن بازدهی و برگشت نخ پشم،از دست مزد مادر بزرگ کم می کردند.و من این گونه حرف ها را گاهی از زبان مادر بزرگ میشنیدم و ناله نفرین اش درون بچه گانه مرا می آزرد همیشه هم موقع کار بیاتی های می خواند بدون اینکه از مضمونش سر در بیاورم حزن و اندوه آهنگین دوبیتی ها را به جان می فهمیدم،بعد ها وقتی بزرگ شدم ،به نیاز و جدائی تنها پسرش بیشتر دلم می گرفت و از همان روز ها کینه یه شاه و شاهی را به دل گرفتم و  همان هفته ای سه تومن خرج روزی خود و عروس اش بود.گاه گاهی در خانه صحبت های پدر را در کمک خرجی به مادر بزرگ می شنیدم که با مادر داشت.وقتی حرف ها روی کمک به مادر بزرگ را داشت، شعف و شادی من تمامی نداشت در درون خودم.سالیانی گذشت که روزی خبر را دختر همسایه  مادر بزرگ مان دوان دوان آورد،دیگر من مدرسه رو بودم،آن روز به قدری شادی به خانه  محقر مادر بزرگ آمد که نرفتن من به مدرسه را کسی علت نپرسید و این به شادی وصف نا پذیر کودکانه ام افزون شد. تا ظهر همه فامیل آمدند و همه از اینکه دائی ام در آن مدت سواد خواندن نوشتن یاد گرفته بود در تعجب بودند،و دائی در پاسخ به همه با یک نوع افتخار می گفت که بیشتر هم بندی هایش دکتر و مهندس بالاخره سواد بودند. تا عصری بودم،آخرشب این بار دوستان قدیم اش بود که می آمدند و در دست بعضی هایشان کله قند،یا شیرینی بود. تمام روز را من به پاهای نحیف اش تکیه داده بودم و چون شاگردی گوش هایم به حرف های او و دوستانش بود،اینکه چرا از آراز نگذشته و یک روز قبل از دستگیری دیگر دوستانش،مرا زیادی گنگ و نا مفهوم بود.آراز و دوستان ...پاسخ دائی" فقط مادر و زنش" بود .سال ها به سرعت گذشت،تا من معنی " آراز و دوستان" را فهمیدم بعد انقلاب.حال وقتی به گذر ایام می نگرم به آن همه عمر که در زندان های شاهی رفته احساس خوبی ندارم .چه سر ها که به دار شد ،فقط به خاطر حزبی که از روز اولش تمام بدبختی را به سر جوانان آذربایجان آوار کرد،وقتی کادر رهبری در آلمان شرقی خود به دست نا پسری با نام حسین یزدی،همان فرزند ناخلف یزدی به گروگان ساواک بود،در ایران هزاران جوان به جرم حزبی در قیزیل حصار شدند که حقشان نبود،تنها به خاطر آزادی انسان ها،در شهر تبریز دهها هزار نفر آواره و تبعیدی بود که لایزپیک نشینان المان شرقی بی خبر باشند از نفوز ساوک به حزب،حزبی که در هیچ دوره ای بی نقص نبوده،پایه گذارش شاهزاده و اسکندری و اردشیر آوانسیان این سنبل داشناکسیون که دشمن ملت تورک و آذربایجان بودند.نزدیک به سه دهه است که دائی و مادر بزرگ و مادر و تمام رفقای حزبی دائی با اجل و بی اجل همه در خاک شدند،و تنها یادگار شان آراز و آذر بایجان است.نسل های در خاک شدند که من حالا تبریز را و در کل وطنم را شناختم،بوی غذای روی چهار پایه چراغ گرد سوز را دیگر از یاد برده ام ولی دوبیتی های غمگینانه مادر بزرگ همیشه در گوشم است ...بو گون لر قارا گون لر - هاچان گئدر قارا گون لر - بالامی سویوق گونده آپاردیلا - بیر گلین قالدی هم ننه سی بیر دام قارا گون لر.