این نوشته به دوستی اتحاف شده

وقتی مسعود بهنود از ابراهیم گلستان پرسید"شما در زندگی تان دوبار تراژیک و هر دو ، یک نوع سختی بود پشت سر گذاشنید"اشاره به مرگ فروغ و کاوه گلستان بود.در جواب بدون لااقل مکثی و یا حزن بلافاصله آمد که نه من هیچ وقت در مرگ کسی غمگین نشده ام اصولا چرا باید ناراحت مرگ کسی بود(تقریبا نقل به مضمون)

در میان این عکس خاطره انگیز و حقیقتا به یاد ماندنی ،همه بزرگان تاتر دهه چهل ایران هست و همین دهه یکی از پرفروغ ترین مواقع ادبی درام و شعر بود.ظاهرا دست پر مایه طبیعت در این دهه خیلی انسان های پرواند که ،تازه صمد بهرنگی و دهقانی و سایره... جوان های تبریز تمام درصحنه های ادبی حضور فعال داشتند،در این میان مرحومین ساعدی و بهرنگی می توان گفت با فقر، یکی در چرنداب و دیگری در محله خیابان، سنگ بنای ادبیات فولکولوری و نمایش نامه نویسی را پایه نهادند.

حال فقط سخن از مرحوم ساعدی می رود،ساعدی را با واسطه جلال ال احمد که باهم آشنائی پیدا کرده بودند،ابراهیم گلستان که دستی در سفره خانه هویدا و در بار شاهی داشت چندی به یکی از پرژه تحقیقی شرکت نفت فرستادند برای کمک خرج و این گونه حرف ها و در همان ماه اول گرفتار ساواک شد، در آن زندان ها و بازجوئی ها چه بر سرش آوردند که خدا می داند که ساعدی به قدر خود را باخت که سال ها سال آن ترس را نتوانست از خود دور کند،من خود به یقین می دانم که ابراهیم گلستان می دانست جنس ساعدی چیست و به او همیشه رشک داشت چرا که قلم ساعدی را می شناخت و می دانست اگر غرورش و مردانگی اش نباشد ملک شعرای در بار پهلوی ها خواهد بود،تا بود به لطایف الحیل نگذاشت که در بار شاهی کسی چون او را به خود خواند. به قدری آشفته بازار شد که کسی از ترس انگ در باری و رسوائی نتواند خود به پا خیزد، برویم آثار آن دوره ساعدی را با نوشته های جلال و گلستان مقایسه کنیم تا معلوم شود که قداست و تحکم نمایش نامه در کدام به عینه بود.گلستان برای در بار فیلم می ساخت و در همان مصاحبه با بهنود گفت که من "متنفرم از روشن فکر ایرانی".کسی که برای مرگ فروغ و فرزندش آن گونه قضاوت کند می توان فهمید که با ساعدی چه کرد،من امینم که ساعدی خود می دانست،با دهها نمایش نامه و فیلم نامه از هر چه گلستان و جلال سر است ،به تنهائی نتوانست از دامی که گذاشته بودند خود را به رهاند.آقای براهنی می تواند شاهدت به دهد ولی در شان و منزلت ایشان نیست که این قصه پرغصه را بگوید حرمت دوست می دارد،جائی که گلستان به عینه می گوید روشنفکر ایرانی یعنی حرف مفت،چرا من نگویم که تو گلستان به خاطر ماندگاری ات در بیت هویدا و شاه نگذاشتی ساعدی با دهها نمایشنامه از میخانه ها و لاله زار تهران دور شود،ساعدی شاه بیت نمایشنامه نویسی عصر قرن بود،تو گلستان و دوستانت می دانستید که ساعدی چه می گوید و چه آثاری می تواند خلق کند. "فیلم گاو-آرامش در حضور دیگران" تنها یک نمونه اش می تواند باشد. ساعدی قربانی حسادت ها شد،گلستان حالا در کاخی به قدمت دوران قرن نوزده زندگی راحتی دارد.اندیشه ساعدی برای مردم ایران بود و تمام هم همت کرد ،ولی ای کاش به قول امروزی ها عوض  رفیق بازی با کسانی دیگر چون استاد براهنی و مدیران لایقی دوست می شد.حال هر هنرمندی در غرب خود مدیری دارد

اگر ارانی و ساعدی زنده می ماندند،حال ما دهها نویسنده و رمان نویس داشتیم.تمام دیوان های شعر فارسی پر است از چاپلوسی نان به نرغ شاه خوردن مثل گلستان و غیره،چرا ساعدی ما لااقل نتوانست در کنار به ماند،می دانید چرا چون شیرش کردند و به جلو ساواک راندند.ساعدی می توانست مثل همه انسان های والا به تنهائی و همت خود در عرصه به ماند ،از یک طرف گروه های سیاسی سراسری و از طرفی بخل گلستان ها و دیگران نگذاشتند.

ساعدی عاشق زبان تورکی بود،کاش می ماند ترجمه خانم خیاوی را در" عزاداران بیل" می دید،وقتی دکلمه حیدر بابا را از زبان استاد عزیزی شنیده بود چنان به وجد آمده بود که حد نداشت.

جمعه هست باید چیزی نوشت

یکی طفل دندان برآورده بود

پدر سر به فکرت فرو برده بود

که من نان و برک از کجا آرمش

مروت نباشد که بگذارمش

چو بیچاره گفت این سخن نرد جفت

نگر تا که زن او را چه مردانه گفت

مخور هول ابلیس تا جان دهد

هم آن کس که دندان دهد نان دهد

ببینید،ما وارث چه نصایحی بوده ایم،قانع و شاکر لقمه نانی از نوع جو،عضمت استقلال روحی و فکریمان همیشه امیدی است بر واراسته بودن مان.

همین ملتی که به جو نانی قانع بود،آنقدر دروغ شنید و شنید تا هم به ایمانش آسیب امد و هم به همت اش و هم گذشته ای که پدران و مادرانشان به داشتن قناعت افتحار می کردند،حال برای کارت شارژ تلفنی، دخترکانش در کوچه بازار از هر بی پدری انتظار مروت دارند.به چه روی نمی میریم تا شاهد این گونه افتادن و شکستن استخوان های پدر و مادر رنج دیده و کودک بزرگ کرده نباشیم.عده ای جان به در بردند از شهنه ای که دهان بو می کند و عاشق می جوید در سر هر کوی برزن ،به ماند آن که خدا را در پستوی خانه اش نهان کرده.اگر از سعدی به شاملو رسیده ایم کم راهی نیامده ایم،ایضا در تمام زاویه های پر پیچ خم زندگی اجتمائی.حال لشگری بی نان و مسکن روی دستمان و در سر سفره پدر،جوان لقمه های شرم را چگونه به بلعد.نگاه خسته پدر گاهی به سوی دخترش می لغزد که نوگل اش دارد جوانی نکرده پیر میشود و آن گاه پسرش که چندی است مادر در جیب پیرهنش سیگاری شگسته دیده و غمین که دیگر...

" برای آخرای برج چند روز مانده" دارد در ذهنش روز ها می شمارد،حواس هیچ کدامشان نه به سفره بلکه به ایده های است که همه در" مرک بر مرک بر" گم شده. رئیس غم چاوز را دارد و ، فکرش در اعتلای پرچم مدیریت بر فراز بام دنیا.خدا نیامرزدشان بعد دهه بیست شمسی عده ای از دنیا بی خبر خود به یمن شرق دوستی شان احزاب برادر را به ورطه رویا روئی با سرمایه کشیدند،و این تخم لق را در دهان خدا بنده ایرانی گذاشتند ،همان سرمایه ستیزی که، آن اندک کسانی را که به فکر وطن بودند خود با پول شان و علم شان در هجرت  شدند.ماندیم با پول نفتی که انگاری صدقه است و هر که به میزی چسبید گویا به تارج آمده نه در فکر خلق ماندند و نه خالق.این یارانه دادن هم به درد چاوز خورد گویا سی ملیارد به خلق الله به صورت تلویزیون و یخچال ونقد داده که با یک گروه اعتلافی سی حزب هم نتوانستند جلو سی ملیارد نقد نفت قد اعلم کند،دیگر آن ها درس های از روسیه گرفتند.روزی نوشته بودم که یک بار هم به خاطر آن همه کمونیست کشی پدر بشار،لااقل یک عذر خواهی بدهکار دارند.حال نوبت کهنه کمونیست های یونان است که دارند موش می دوانند،از بس از قبل درآمد توریستی ول چریدند که تولید دیگر یادشان رفته و حال مجبورند سنگ به شکم ببندند،اسپانیا هم.اگر زمانی نوبت آقائی نفت خاورمیانه بود،حالا آن های که دلارشان را دوقبضه جمع کرده اند و خرج اعطینا نشده،با خیال راحت منتظر می مانند تا طوفان ها بگذرد.و اما ماها هر روز باید در لوله های آزمایشگاهی به سر ببریم تا چه پیش آید حال که باید با سه هزار پانصد تومن بسازیم ،چه باک که تیم مان کره را برد گو اینکه به لبنان باخته بود،می گویند نعمتی است و شکرش واجب.

تقدیم به خاطره عزیز در سفرم

به شکوه گفتم برم ز دل یاد روی تو آرزوی تو

به خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی تو

ولی ز من دل چو برکنی حدیث خود بر که افکنی

هرکجا روی وصله ی منی ، ساغر وفا از چه بشکنی؟

 

گذشتم از او به خیره سری ، گرفته رهه مه دگری

گذشتم از او به خیره سری ، گرفته رهه مه دگری

کنون چه کنم با خطای دلم؟ گرم برود آشنای دلم

کنون چه کنم با خطای دلم؟ گرم برود آشنای دلم

به جز رهه او نه راهه دگر ، دگر نکنم ، خطای دگر

به جز رهه او نه راهه دگر ، دگر نکنم ، خطای دگر

 

به شکوه گفتم برم ز دل یاد روی تو آرزوی تو

به خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی تو

ولی ز من دل چو برکنی حدیث خود بر که افکنی

هرکجا روی وصله ی منی ، ساغر وفا از چه بشکنی؟

هرکجا روی وصله ی منی ، ساغر وفا زا چه بشکنی؟

هرکجا روی وصله ی منی ، ساغر وفا از چه بشکنی؟

 

نخفته ام به خیالی ، نخفته ام به خیالی که می پزد دل من

خمار صد شبه دارم ، خمار صد شبه دارم ، شراب خانه کجاست؟!!!