خیال ...این نقد بگیر دست از آن نسیه بدار

 

داشتیم زندگی خود را می گردیم، رسید از راه... خوب برسد که چی... نه که خیلی خوش گذشته بود ... نه که همه را رسیدیم ... نه که دیگر آرزوی به دل نه ماند... نه که... نه که ... نه که 

"استفراغ مان آمد خان بر دار آن آفتابه را..." از مرحوم و غیر مرحوم شاه قاچار 

وقتی نرمی را در لوله گذاشت و ... گفت شاه غلام ماکه رفتیم ، اینکه گذاشتیم برای دیگران نه زندگی بلکه زنده ماندن است حواست باشد. 

برادر مرحومم را دوستان و تمام هم گردانی هایشان شاه غلام صدا می کردند، و این شاه غلام ما بیش از همه عاشق تمامی دوستانش که در جنگ بودند بود، ماشاالله یک دایره معارف تمام عیار و یک تاریخ شفاهی از جنگ. 

وقتی گرم می شد می گفت وه جه که شیرین ، نه خیال کنی از این صدا و سیمائی ها... نه نقل می کرد مثل نقل و نبات. 

از یک یک گشته شدن های دوستانش و حتی از عراقی های که تقریبا با فاصله یک زمین فوتبال، برایم این همه یاد و جنگ خیلی شیرین بود و به خصوص که کم کمک داشت از یادها می رفت. 

خلاصه عالمی داشت از زندگی و معنائی. 

نمی دانم شاید زندگی کردن در این شهر را برایم جندان جالب نمی کرد و بیشتر مرا به معنای نبودن در میان تمامی عزیزان آسان می کرد. 

آن قدر برایم جالب می گفت و نقل می کرد که شاید اگر دیوان خیام را می خواندی آن قدر ها هم اهمیت نمی داد. 

تمام یک روز در میان در گذشتگان را همه کم و بیش بعضی ها تجربه کرده اند که چه قدر هم آرامش دارد این سعه صدر و دیدار ، حتی اگر در میان آنانی که برایت غریبه هم باشد. غلامحسین ساعدی یک روز گوهر مراد را دیده بود و تمام عمر را با گوهر مراد زیست. 

حال قیاس مع الفارق نباشد ، خوشبختانه هیچ وقت دل باخته اش نبودم و به قول آن عزیز حسرت یک آخ را در دل اش گذاشتم... نه خواستم و هیج هم نخواستم و اگر هم خواستم و در پی اش بودم برای دوست و رفیق بود، یافتمش و یا نیافتم به ماند بحث دیگری است ... ولی برای خودم نخواستم و خیلی هم سخت نبود، برای همین هم رفتن را به غایت راحت می کند، باور کنید. 

کسی هم منتظر نمی ماند و در انتظارم نیست.  

داداش غلام می گفت وقتی یکی از دوستانم با ترکشی که ناغافل بر گردنش نشست و آهسته در بغلم افتاد  عمیق نگاهی به من کرد و همزمان که نفس اش به شماره افتاده بود گفت " شاه غلام ما که رفتیم اینکه اسمش زندگی بود ما که ندیدیم بگذار وقت دیگر شاید ..." و من بار ها و بارها این گوتاه سخن را از شاه غلام خودمان شنیده بودم. 

اکنون هم براین الگو است خیلی راحتم دوستان خیلی...

در پی دوست دوان

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
 پُر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
 وندر این بازی شکستم داده ای

نیشتر عشقش به جانم می زنی
 دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق،دل خونم نکن
 من که مجنونم تو مجنونم نکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو... من نیستم

گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم

سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یکجا باختم

کردمت آواره صحرا نشد
گفتم عا قل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر می زنی
 در حریم خانه ام در می زنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم

چه بر سر نسل روز نامه نگاری مان می آید

چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۸۹

کریم امشب حال نداره

روزگاری شاه سابق ایران به یکی از رجل قدیمی و خوشنام پیام فرستاده بود که مصدق مگر چه کرد برای شما که بعد از بیست و چند سال هنوز می شنوم در گفتگوهای خصوصی از او جانبداری می کنید. آن پیردیر جواب داده بود به اعلیحضرت بفرمائید ما عاشق دماغ عقابی دکتر مصدق که نبودیم، کارهائی می کرد که خوشایند ایرانیان بود، حالا شما همان کارها را بکنید حتما نظر مردم برمی گردد. ...  (از اخرین نوشته های آآ بهنود ما)..

 

 

 

 

 

 

مثل ماهی را می مانیم که دور از آب میمریم و یا مثل سایر موجودات که در غیر زمین بومی خود می پژمرد و پوج می شود و ... اصلا کند می زند 

شده روایت این فرزندان خاک ما ... دسته دسته و موج موج  و تک تک می روند در دریار غربت به بهانه نانی در حد امکان ... می گویند و می نویسند . مثل داریم که عین هو اسب گور اوغلی بلانسبت بلانسبت . 

گفتم که روایت ما شده این جدائی ها و غم های بی پایان. 

تا در وطن و ناف تهران و در همان روزنامه های معرف شده اصلاح طلبان قلم می زد وصد البته دل برده بود لااقل از خیل زیاد شاگردان روزنامه نگاری و فعالال جوان، در یکی از کامنت هایم برایش نه به تندی بلکه به رسم یاد آوری آنچه که به حق مینویسید در کل " از خاطرات خطرات مخبر السلطنه و محمد حسن خان اعتماد السلطنه به قول خودشان وزیر انطباعات دوران قاجار و اولی هم از تمام شش گوشه زندگی شاهان قاجار و پهلوی و بیشتر هم از اقبال آشتیانی مرحوم است که به حق و ناحق مثل می آورید و گریزی هم به صحرای کربلا می زنید، و پایان مقاله. 

شده ای مثل صاحبان میز و صندلی این ملک ، نه کسی سئوالی دارد و نه جوابی هست که ملت بشنود. 

چطور است که هر چه می نویسید سری هم به جنوب تهران قدیم و دربار پهلوی و قاجار ، گویا دیگر تاریخ و نصیحت الملوک ما در همه سه چیز؟ نهفته است . بهنود جان دست بردارید ترا به خدا ،مگر ندید این  سه دهه روزگاران  چنان روزنامه  نگار و نویسنده های در همین چند سال در دامنش بزرگ کرد که تنها نام بردن و تکرار می کنم تنها نام بردن از ایشان خود چند سالی را آب خنک می طلبد.  

در همان بی بی سی که کار می کنید خیلی هستند جوانانی که مستعد نوشتن و نویسندگی هستند ولی برای لقمه نانی مجبور اند هر آنجه یار طلب کند بنویسند. 

و یا در رادیو ها و سایر آژانس های خبری... 

این همه کادر های ورزیده به یمن همان روز نامه های وطنی که در تهران انتشار می یافت بارور شدند ، البته قبول می فرماید که اکثرا به خاطر همان لقمه. 

شاید قبولش برای شما سخت است که چرا ابراهیم گلستان نشدید و یا چرا جای دوری برویم یا همین آ مهاجرانی خودمان، این ها همه عمری است می خوانند و تحقیق می کند و اصلا هم به دنبال شو منی و طناز بودن در تلویزیون ها آواره وطن نشدند. 

آیا از خود پرسیده اید که چرا نمی توانید مثل خیلی های دیگر یک رومان و یا یک اثر ادبی بنویسید و تنها در یک ورق آ 4 مانده اید و آن هم در آغ منگول و سقاخانه و حرم قاجار. 

سخن از تبلیغ دیگر بزرگان نیست که آثار نهنگ گونه در ادبیات ما آفریدند ، سخن از یک شو من ماندن است و مقاله در قد یک آ 4 ، که سر و تهش را جمع کنی در رمز و اسطرلاب یک چیزی توان فهمید.  

من خود چندین بار از دهان مبارک شنیده ام که دهه چهل اوج ادبیات فارسی ما بوده است ولی حالا نیست، راستی چرا نیست؟ 

وقتی جوان بودید و بودیم همدیگر را خوب می فهمیدیم و این عشق البته که یک طرفه بود البته  از طرف حقیر، ولی خیلی از سال هاست دیگر تو را و نوشته ات را دوست ندارم ، یک حس درونی دارم نمی دانم چرا، آیا حق من نیست ؟ 

خوب نمی نویسید و از ملت با کنایه و ریشخند می گوید ، حتی یک بار در تلویزیون آمریکا از مشرطه بد گفتید و هم از سال سی و دو و هم از پنچاه و هفت . من یقین دارم که در ته قلبت به ما می خندی و آنقدر که بی محابا به زبان می آورید. 

اگر روزی روزگاری به کنایه حرف از انقلاب زدی  که می زنی و من هم شنیده ام ، باور کنید که من شما را باور ندارم و این باور را خیلی وقت است از دست داده ام و این حق من است.