عموی ناتنی در پی انکار تو ام

نوشتم برادر ناتنی ، والله به ناتنی بودن تو هم پشیمانم. تو شنا را هر کجا که یاد گرفته اید همان جا هم آدمیت را گم کرده اید، من در سکوتم و در پی انکار تو ام. 

تو از سادگی یا بهتر بگویم از اشتیاق به هوای آزادی پسرم و بلاهت من تماما سو استفاده کردی،برایت کمی خنده و کمی تفریح بودیم، و تو با تمام وجودت خواستی به افتادن و شکستن و در هم ریختن زندگی آرام من بخندی و خنده های جنده گونه مادرت و تو در مورد سگه های پنچ پهلوی را گواه دارم ،چون ناخواسته خود در یک صبح جمعه به گوش خود شنیدم. 

بلی درست می خوانی شاهد گفتگوی تو و مادرت را ناخواسته شنیدم و ساکت گریه کردم و جوان غریب خود را به آه و ناله در دلم فریاد کردم. 

چون زیر باران بی امان منچستر ،خسته و پریشان حس می کردم و می دیدم، که به دنبال کار کارگری ،بلی می دیدم پسرم را که تو باعث و بانی اش بودی... و من هم در این میان تقصیر کارم ،چون تنها آزادی اش را می خواستم، درست فکر که می کنم بیشتر به یک احمق شبیه بودم آن موقع که تو را باور  کردم.نگو، که تو، چنان که گفتم ،تو در همان آب های که شنا یاد می گرفتی ادمییت را گم کردی. و هم ریشه ات را

اگر چه که نگویم الهی تقاصش را از فرزندانت بگیری،بیشتر به پیر زن ها شبیه هستم، دلم می گیرد چون فرزند تو را مثل آرشم دوست دارم.اگر عمری در به در بودی تماما حق ات بود چون سر بلندی کسی را در عمر بی برکت ات نخواسته اید. 

تمام قیاس ات به پول بوده، حتی زمانی که پدر دنیایش را عوض کرد و رفت ،ولی سال ها تو به دنبال پولی بودی که دیگری گرفته بود و من متهمش بودم و هزار قسم خوردم ،که حتی به زهرای اطهر هم اسائه ادب کردی.و من در همان وقت ها باید می فهمیدم که تو شنا را یاد گرفته ای و دیگر نباید با تو برادر بود ولی چه کنم که همان حماقت به سراغم می امد و همه ساله چندین روز تو یله می کردی و در خانه مرد ساکتِ سکوت اتراق می گرفتی و حتی زنم لباس های زیر تو را می شست ، می شست اما تو دیگر عموی بچه های من نبودی تو شنا را یاد گرفته بودی. 

و من ماندم که چه بگویم تو را . 

حال مادر در بستر مرگ است و تو هر هفته در پی همان نامردمی های گذشته اید. 

همه ما ها یکی در پی یکی خواهیم رفت و این نوشته خود خواهد ماند،تا روزگاری یک رهگذر از این وبلاگ خواهد خواند و شاهد این همه توهین و دو روئی تو خواهد بود. 

نه ترس ،تو و نه من را کسی نخواهد شناخت. 

هر چه که گفتی توهین بود و دروغ ،و گناه پسرم خواستن هوای دیگر و گناه من بلاهت تمام. که  همه بازیچه تو شدیم. 

باشد که فرزندان تو هم روزی و روزگاری که دلشان هوای تازه خواهد خواست، و خدا کند که عموی نداشته باشند

خدا کند به خاطر یک لقمه نان همیشه بدوی و حسرتِ آرامش به دلت بماند، که آرامش را برای من و مادرش حرام کردی. 

فکر کردم اگر برایت این نوشته را امیل کنم ممکن است بعد از خواندن پاکش کنی، بهتر دیدم در وبلاگ باشد تا دنیا دنیاست شاید رهگذری بخواند و به مظلومیت آزادی فاتحه ای بخواند. 

من در پی انکار تو ام

یادی از یک قهرمان آزادی

مرحوم شیخ محمد خیابانی هم خار چشم درباریان قاجار و هم پهلوی ها شد و هم هر آن چه که ضد آزادی و حریت بود شد. 

و هم کسروی آن تاریخ نویس هیچده ساله آذربایجان به نوعی،گویا به نوشته خود با عوامل انگلیس هم صحبت های شده بود که در تبریز به وسیله او بی آبرویش گردانند که مخالفت کرده بود گویا، و به ماند به وقتش. 

در شهادت که تن پاره پاره اش را ژاندارم ها و ارازل اوباش حکومتی روی نردبان دور شهر گرادانیده شده بود و همان مخبرالسلطنه هدایت گفته بود ببرید یک جائی دفن کنید، خانواده مخبرالسلطنه که گاه در اردوی استبداد و گاه در اردوی مشروطه چون مروه و صفا در رفت آمد بودند، همیشه دل در گرو استبداد ناصری داشتند و این را خود بار ها و بارها در کتاب خاطرات و خطرات به رشته تحریر اورده و در همان سیاق و سبک که بهنود خان حالا می نویسند و دائم قصه ها از دربار قارجاریه را روایت می کنند و هیچ وقت هم نگفته اند که این رسم و سیاق را وامدار کیستند را باز به ماند به وقت دیگر. 

و اما خانواده مخبرالدوله هم به روایت خودشان و هم به روایت دیگران که مشروطه را با چوپ استبداد آورده اند. 

اگر تمام ایران را به قول خودشان ، اخوی صنیع الدوله خط راه اهن می کشید و پدر شان مخبرالدوله تمام ایران را با سیم تلگراف سیمنس آلمان که وام دار شان بودند چون تور عنکبوت می تنیددن باز خون بهای مرحوم شیح محمد خیابانی نمی شد. 

شیخ خیابانی از اولین روحانی های دمکرات ایران بود که همان در میان سالی هم دول غرب آن روزگار و هم مستبدین شان فهمیدند با خیابانی استبداد غیر ممکن است و رفتند به سراغ ارازلی چون مخبر السلطنه که امتهانش را در تبعید و کشتن ستار خان و باقرخان پس داده بود. 

و عجیب اینکه در سرکوبی قیام ژاندارمری به سر کرده گی لاهوتی این جانی دخالت مستقیم دادشت. 

اگر تاریخ حوصله نوشتن این قتل ها را نداشته باشد زمانی خواهد رسید هم حوصله و هم وقتش را فرزندان همان مشروطه خواهد داشت. 

عجیب این است که نمی دانم چرا نمی توانم فرقی بین مسعود بهنود خاشیه لندن نشین و مخبرالسلطنه را نبینم. 

مزه پراکنی های بهنود خان در بی بی سی را و هم در پارازیت صدای امریکا را دیدم و شنیدم و خنده های جنده وش اش را در سراغ انقلاب پنچاه هفت را هم. 

دلش در گروی استبداد ژورنالیستی است،باورش را در مقاله های نوشته شده اش می توان دید،همان افکار توده ای سال های بعد سی و دو را با یک نمکی دیگر به خورد ملت می دهد،اگر بازش کنیم همان خلیل ملکی و بقائی دیگری است که ملتی را باور نداشته اند. 

روز نامه نگاری شرم گین در غربت حومه لندن با انقلابی کمین کرده در پاریس که رئیس جمهور خود خوانده است فرقی ندارد.

هوائی تازه و فریادی در چاه

چه قدر باید کلمه را شناخت وجمله ها را و فن نوشتن را دانست،تا بگوئی و بنویسی که هم مضحکه این خلق نشوی و هم در حصار سمند و سنگ نپوسی . 

من آن قدر هم آزادی ندارم که با زنم و فرزندم حرف بزنم و برایشان بگویم که،" این من دارم زندگی نیست" و چه قدر هم دلم برای مردن تنگ شده. 

می گویند ایرانی جماعت زبانش شیرین است ، با که گویم من با این زبان شیرین ، دردم را و حرف دلم و حتی خواسته اولیه هر انسانی را، همان که زندگی می گویند را ،نمی توانم بنویسم و بگویم.مانده ام که فریاد کشم و های های گریه کنم که این زندگی ما را کشت. 

روزی نوشته بودم که از رفیقی پرسیدم که حرف های نیچه را نمی فهمم و هم اینکه زرتشت را فهمیده بود و دوستم در تمام سادگی جواب داد 

" نیچه و اصولا فلسفه را با آب در گوزه و آفتاب را در سوراخ" نمی توان فهمید. 

این گفته دوستم مثلی پر کنایه در ادبیات تورکی است که حکایت از حال روز خوش شخصی است که غم لااقل دنیا را ندارد. 

خواسته ام در گلو می ماند و دانسته ام در گنج ذهن، یک هوای تازه و انسانی که مرا بفهمد آرزویم است. همان که مولوی گفته آنم آرزو ست. 

رزقی و روزی با ده در صد اضافه و مشکلاتی با هزار درصد و زن و بچه ای با یک دنیا خواسته، تمامی که ندارد ،می ماند فریاد، که باید آن هم زیر اب یا سر در چاهی باید باشد، گفتم که لااقل دیوانه سر کوی برزن نباشم.  

زندگی شخصی ام را نمی توانم راست و ریست کنم، من کجا توان اندیشیدن های ناهنجاری جامعه کجا. 

راستی آن که سر هر کوی برزن و شهری نابودی غرب را فریاد می کرد خود مانده با دوستان به زنجیر رفته اش ، مکسانی بودن دور شیرینی و الا از چه اندیشه ای بایست دفاع می کردند و از اولش هم معلوم بود در اصل چیزی نبود. تمام آنچه که گفته و وعده فرموده بودی ارزانی ات،در بالای گرمای سی و چند درچه نشسته ام این اراجیف را می بافم.و چشم بر فیش های ابونمان دوخته دارم هزیان می نویسم، تازه گله دارم که چرا فلسفه نیچه را نمی فهمم. 

خوب مرد حسابی فهمیدی که چه .از کنایات زن و بچه ات کم میشود ؟ هوائی تازه به ریه هایت می رود؟ 

سرو کارت ،آخرش هم با شهر داری است و وادی رحمت.