فوت یکی از خادمین ورزش در عرصه جهانی

1390/10/28



تهران - دکتر اصغر شهابی رییس ایرانی کمیته پزشکی کنفدراسیون وزنه‌برداری آسیا پس از 132 روز حضور در کما صبح امروز در سن 70 سالگی دار فانی را وداع گفت.
به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) و به نقل از روابط عمومی فدراسیون وزنه برداری، مرحوم شهابی که به عنوان رئیس کمیته پزشکی کنفدراسیون وزنه برداری آسیا، جهت حضور در مسابقات سال 2011 وزنه برداری قهرمانی نوجوانان و جوانان آسیا به تایلند رفته بود در روز 18 شهریور سال جاری به دلیل نارسایی مغزی به کما رفت و به مدت یک ماه در بخش ICU بیمارستانی در شهر پاتایا تحت مراقبت‌های ویژه قرار گرفت.
مرحوم شهابی 12 مهر ماه به ایران منتقل شد و مدتی نیز در بیمارستان لاله تهران تحت مراقبت‌های پزشکی قرار داشت و پس از آن به زادگاهش منتقل شد و در بیمارستان شمس تبریز تحت مراقب پزشکان قرار گرفت، اما متاسفانه در همین بیمارستان دارفانی را وداع گفت.
سالها عضویت در کمیته پزشکی فدراسیون جهانی وزنه برداری و کنفدراسیون وزنه برداری آسیا، ریاست کمیته پزشکی کنفدراسیون وزنه برداری آسیا، سال‌ها فعالیت به عنوان رئیس هیات وزنه برداری آذربایجان شرقی و نایب رئیسی فدراسیون وزنه برداری ایران از جمله فعالیت‌های ارزشمند مرحوم اصغر شهابی در دوران حیات او به شمار می‌رود.
فدراسیون وزنه برداری درگذشت

تشیع جنازه آن مرحوم روز پنجشنبه از مقابل بیمارستان شمس برگزار میشود 

برای برادران او و مخصوصا به آقای اکبر شهابی که او نیز یکی از دبیران ورزش استان و پیش کسوتان فوتبال تبریز است تسلیت می گوئیم 

یادشان گرامی باد

ملاقاتی در پارک

وقتی رسیدم پارک از قیافه استخوانی اش شناختم باید آقای میلانی خودمان باشد تا حالا حالا ها وقت داشتم گفتم سلامی کرده باشم خیلی وقت است که ندیده مش به نظرم کمی به قول امروزی ها مشکوک می زد ،اولش مرا نشناخت و بعد دیگر نتوانستم حدس بزنم شناخته یا نه ولی نمی فهمیدم که چرا یک هوئی سر صحبت رفت به اینکه چه کار ها می کنی و شروع اش خوب بود٬ ولی باقی اش مرا زیاد حوشحال نکرد 

-"دیگر نه دلی ونه دماغی ویا حتی جراتی،وقتی یک مقاله ای و یا یک خبری اندوهناک می شنوم و یا اطلاع از مرکی جانگدار،به یک باره دلم فرومیریزد.شاید دیگر آخر پروگرام رسیده باشد دارم کم کم پیر میشوم.نگوید امید،حالم به هم می خورد.از یک طرفی هزینه های جاری زندگی ام بالا رفته و بعد این همه عمر نمی توانم که در شعب ابوطالب باشم و به بچه ها یم که نگاه می کنم نداری شان و نیازشان دلم را می سوزاند حقوق باز نشستگی ام کفاف دوا و دکتر وگفتم که روزمره گی ام  را ندارد.روز ها از خانه بیرون نمی آیم ،حتی به قهوه خانه محله مان هم نمی روم،چون در واقع پول چای و قلیان هم آزارم می دهد از خودم هم بدم می اید،دلم برای مرکم به انتظار نشسته ،این را کاملا درک می کنم. حوصله اخبار و این ها را هم ندارم.وقتی پای درد یکی می نشینم نمی توانم بهش بگویم که جرات شنیدنت را ندارم،آنوقت پیش خودم زیادی شرمنده می شوم.یاد دوران تحصیلم می افتم که مسخ کافکا را می خواندم،آن وقت ها زیادم حالیم نمی شد که مسخ شده کافکا می تواند واقعی باشد یا نه.سرم همیشه توی ادبیات کلاسیک روس بود،آن قدر از داستایووسکی و چخوف خوانده بودم که حد نداشت،زیبائی های فکرشان و ترجمه هایشان مرا از سایر دروس باز نگهداشته بود،دبیر هایمان نیز،گاهی وقت ها در سرکلاس درس علمی خودشان از من می خواستند برای شان شعری که تازه یاد گرفته بودم را بخوانم،چه قدر هم بچه خوشحال می شدند."کارو" فریاد می کشید و"سگ ولگرد صادق هدایت" بدون قلاده و رها شده در بیابان ها...

با چه شوقی نوجوانی مان را آغاز می کردیم.روزی نمایشنامه غلامحسین ساعدی را برای بچه ها نمایش دادیم وای که چه حالی داشتیم ،همان روز که آقائی از اداره فرهنک آمد و خبر داد که این نمایشنامه نباید اجرا شود برای بچه ها صقیل است.آن وقت نوبت من بود که صقیل بودن و نبودن را برای بچه ها معنی کنم،از دائی مرحومم چیزهای شنیده بودم که تحویلشان دادم تا رهایم کردند.آآ حسینی هم معلم نقاشی بچه بود و هم برای هنرو ادبیات گاهی تدریس می کرد،همو که بعد یک هفته از انقلاب پاک سازی شد و دیگر اصلا ندیدیم و حتی بعد ها نیز.مثل اینکه اب شده رفته بود زمین.وقتی ایشان همان وقت ها غیبش زد من کارمند یکی از اداره جات بودم همش ماندیم در فکر.کجا می تواند رفته باشد.چون بعد اتمام تحصیلمان باز مراوده داشتیم،شنیدیم که کسی هم سراغ اش نیامده بود،چون ذاتا کسی را نداشت مجرد بود.از همان معما های آن دوره انقلاب بود. و آآ شوقی با شعر معروف اش

"امسال بیا همسفر چلچله گان شو" ظاهرا در تبعیدی که داشت گفته بود.مدیر دبیرستان مان آآ تفریشی را بعد ها دیده بودم و حتی یک باری دستش را بوسیدم،پیرمرد اشک در چشمانش نام مرا پرسید ،نشناخت ولی تا اسم و رسم پدر را گفتم شناخت،و هم برادرانم را و تازه داشت همه خاطرات را برایم زنده می کرد.چقدر هم با حوصله...بعد ها وقتی مرد رفتم مجلس غزایش همه بودند تمام یک قسمت شهر تقریبا آمده بودند وه چه مجلسی.نوبت به عرش خوان نرسید،تمام دبیران آن دوره و بچه ها و فارغ تحصیل ها و چه شعر ها که نخواندند در مرثیه او.

دیگر خیلی خسته شده ام از همه کس نه فقط از دست روزگار.

چه کسی باور داشت برای خرجی خانه باید منتظر حقوق ماند.اصلا کسی در فکر پول نبود،

بعد فتوای آقا برای اعتصاب دونفری با ماشینشان تصادفی کردند و تا افسر کاردان آمد با حرص بینظیر گفت بروید پول تان را از آن آقای خمینی...بگیرید،در حال یکی از میان جمییت فریاد زد "جناب سروان لطفا حرف دهن تان را بفهمید من نمایده آقا.هر چه قدر به خواهند می دهم تمام.

و آن دو تصادفی روی هم دیگر را بوسیدند و شد کار تمام.

حال نمی توانم به قهوه خانه بروم که مبادا مهمانی باشد و من شرمنده خدمتشان.بچه ها بیکارو یکی شان هم عیال وار در گرو نه اش.می خواهم خانه پدری را بفروشم و کمک شان کرده باشم ولی می ترسم خودم در سر پیری آواره کوی برزن شوم.

نمی دانم چرا این روز ها دلم برای مرک ام لک زده،گاهی خواب پدر را می بینم که با همان دستمال یزدی پر از میوه اش عصر ها به خانه برمی گردد.

سلام می کنم ولی سلام مرا بی پاسخ می گذارد،صبح اش فکر می کنم شاید نگران مادر است ،ولی مادر پنچ ماه است که رفته پیشش.چرا باید نگران چیزی باشد، همه سالم و سلامت اند ،به یقین مرا می خواهد که بروم پیش اش.

خوب من که مضایقه ای ندارم

- وقتی به این جمله رسید دیگر صدایش و لحنش جور دیگری به نظر می آمد مثل اینکه سرما خورده باشد صدایش در گلو می ماند و پیشانی اش را نم عرق گرفته بود

-

دیگر نمی توانم حرف های دوست دوران تحصیلم را بشنوم گوش هایم آب رفته مثل اینکه، فقط جنبیدن لبانش را می بینم،دست راستش می لرزد شاید مریضی اش عود کرده باید به پسرش بگویم.کجا باید باشد پسرش،حتما باید به منزلش بروم و به عیالش بگویم که چرا دست های اقا میلانی می لرزد از خودش پرسیدن باید خوبیت نداشته باشد،حتما باید به خانواده اش بگویم... زیاد خوب نیست تک و تنها در پارک نشستن اش،تازه شنیده ام این طرف ها بچه معتاد زیاد است باید مواظب پدر باشند.

تماشای دوچرخه سوارن

وقتی به قولی به  بالای بام تبریز رسید و هوای نچندان سرد قله را در ریه هایش به خوبی احساس می کرد، خسته نشده بود چون تمامی را ه را به آهسته گی پیموده بود و بیشترغیبت همکلاسی اش فکرش را نگران کرده بود که چگونه نتوانسته برادر و مادرش را به قول دوستانش بپیچاند،وحال خودش هم یک نگرانی خفیفی داشت تک و تنها در کوه پایه ای بدون دوست و همکلاسی ،گاهی مادرش را هم می آورد،یعنی نمی شود گفت آوردن، این مادر دوست داشتنی اش بود که اصلا راضی نمی شد که تنهائی دخترش را به کوه بفرستد، کوهی که همه دوستان و آشنایان می رفتند و دخترک بارها و بارها از زبان همکلاسی هایش می شنید که چگونه همگی آزادانه بدون چشم غره ناظم و دبیر پرورشی شان شوخی و بازی می کردند و گاه گداری هم به دور از نگاه های دبیرشان متلگی بار پسران ورزشکار دوچرخه سوار می کردند،و این تعریف ها بود که مثل حسی ناشناخته گاهی در درونش سبز می شد و خودش را جای دوستان همکلاسی اش می گذاشت.از چند روزی پیش مادرش را قسم و آیه داده بود که با همکلاسی و دوست خانوادگی شان با هم به کوه خواهند رفت و نگرانی مادرش را با وجود بودن دوست اش بیهوده می دانست،ولی این بار همین دوست اش بود که رضایت مادر و به خصوص داداش اش را نتوانسته بود بگیرد،همین صبحی بود که نیامدن همکلاسی اش دانست و در این مورد به مادرش چیزی نگفت،فکر کرد اگر می گفت مادر رضا نمی داد،و بی خیال خودش تا پای کوه با اتوبوس همان مسیر آمد ولی در دلش آشوبی بود، هیچ وقت تنهائی جائی نمی رفت و حتی با همکلاشی اش که زیاد مادر رضایت نمی داد و خودش هم بیشتر همیشه در تنها بودن ترسی داشت و این ترس را مثل بقیه هم سن سالش هایش در دوش خود می کشید،یاد معلم پرورشی و حرف هایش و نصیحت هایش بیشتر ترسش را دوچندان کرده بود،همش فکر می کرد تمام خلایق در کوچه و خیابان به او نگاه می کنند،به خصوص روز غیر تعطیل و آنهم کوه بدون دوست و آشنا.از وقتی که مادر گفته بود با روسری و چادر به مدرسه می رفت اوایل زیاد علت اش را نمی فهمید و بعد ها بار ها و بارها از زبان دبیرشان شنیده بود که این نوع پوشش حجاب برتر است،وگاهگداری هم که تنهای سر کوچه و بازار می رفت می فهمید که همین پوشش چنان به او جرات می داد که اصلا گاهی حتی پسر های محله جسارت یک نگاه را هم نمی کردند.در اصل همین پوشش و زیادی عادی بودن قیافه اش بعد ها علتی بود که توانست درک کند.در همین دبیرستان خودشان بود که فرقش را بیشتر برایش فهماند،سینه های کوچک و پشت خمیده و استخوان های ناهمگون پاهایش، دیگر آزارش می داد، و همین چند روز گذشته بود که درکتابی که خوانده بود،"ورزش و تغذیه سالم"چگونه می تواند اندامی متناسب به بار بیاورد و از همه بدتر اینکه اصلا مادرش چرا تفهمیده بود،تازه یادش می آمد چگونه مادری که صبح تا شام پنچ بچه را لفت و ریس می کند و پدرش که از هفت روز خدا سه چهار روزش بیکار است،می توانند فکر "ورزش و تغذیه " هم باشند،به طور جد می خواست ورزش را از کوه پیمائی آنهم به همین ترتیب،با همکلاسی یا بدون او.ولی آنهم درروز های غیر تعطیل بسیار برایش سخت می شد،تقریبا متوجه شده بود که نگاهی غیر به خاطر چادر و روسری اش ممکن است وجود نداشته باشد ولی گاهی هم در همان حوالی معتادانی را می دید که می تواند خطرناک باشد،و باز امیدش زیاد به کوه پیمایان حرفه ای که طبعا زیادش هم به بازنشسته ها می مانند بود.زیاد هم خود را خسته نکرده بود و این به خاطر عجله ای که نکرده بود.از مسئول قهوه خانه پناهگاه چای خواست و یک قرص نانی هم که تازه گی ها به طور سنتی در شهری با نام هریس که به همین نام هم عنوانی گرفته بود گرفت "نان هریسی".ده بیست دوچرخه سوار حرفه ای با لباس های  رنگی قرمز و آبی زیبا سر رسیدند،درست همان های که وصف شان را از دوستان همکلاسی اش شنیده بود،در دلش سخت آشوبی به پا شد،چه قدر زیبا به نظر می رسیدند،درست مثل اخبار ورزشی که گاه گاهی نگاهشان می کرد،جوانانی لاغر و کشیده با لباس های تنگ و رنگی زیبا و دوچرخه های که داد می زدند باید خارجی می بودند.نان و چای را با دوست گرفته بود و در گوشه ای ایستاده محو شان شده بود،در حالی که تیم داشت دور یک محوطه ای دایره مانند با ریتم دور می زند،و بدون اینکه متوجه نگاه های شرمگین دخترک باشند داشتند به آرامی و با سینه های که تند تند نفس تاره می کردند تا خستگی سر بالائی چهار کیلومتری که رکاب زده را، ریکاوری می کردند.دخترک فارغ از ترس نهفته که داشت و بدون هیچ واهمه ای از هر چه و هر که شنیده بود،تماشا می کرد. به آرامی روی پله امام زاده روی قله نشست و با چشمان برق گرفته و تمنای درونی به رکاب زنان تماشا می کرد،و عجیب اینکه هیچ کدامشان متوجه وجود دختر چادری و با چارقد سفید نشدند و اصلا هم نمی شدند و این متوچه نشدنشان زیاد خوش آیند دخترک نمی شد و وقتی هم دچرخه هایشان را پارک کردند و مشغول نرمش شدند زیبائی های یک تیم ورزشی بیشتر و بیشتر خوش آیند به نظر می رسید،تمام محو تماشا تیمی دوچرخه سوارانی شده بود که لباس های زیبا و تنگ و تقریبا بدن نما به تن داشتند. ربع ساعتی گذشت و نرمش پایان یافت و هر یک با آبی که داشتند گلوئی تازه کردند و با همان سرعتی که آمده بودند برگشتند،چای در دست دخترک کاملا سرد شده بود و از نان هریس هم تکه ای کوچک زده بود ، هر دو را در ظرف آشغالی ریخت و دلش هوای مادرش را کرد،وآغوش مهربان او را...در را ه باز یاد "تغذیه و ورزش" یک ان راحتش نمی گذاشت، اصلا یادش نمی آمد که چرا پشت اش گوز برداشته و پا های نه چندان استوارش وفکر گونه های فرو رفته اش یک آن رهایش نمی کند،تازه پیشانی اش امروز ها زیاد از چار قد بیرون می زند و دماغش.ولی مطمعن بود که مادر و برادرانش زیاد دوست اش دارند،فکر می کرد اگر نداشتند که این قدر برایش نگران نمی شدند.شب به قیافه تک تک خانواده نگاه های کنجگاوانه می کرد،اصلا هیچ یک از برادرانش به زیبائی ان دوچرخه سواران نبودند همه شان خسته از کار روزانه برگشته بودند و داشتند شام مادرشان را با نان های بربری که پدر خریده بود تقریبا می بلعیدند،و پدر سیگای گیرانده داشت اخبار شب تلویزیون را تماشا می کرد،وقتی اخبار ورزشی را نشان می داد یکی از برادرانش از پدر خواهش کرد که تلویزیون را خاموش کند چون نمی خواست صبح دیر به سر کار برود،و پدر بی آنکه متوچه شوند خوابش برده بود و دخترک پرید صدای اخبار را کم کرد و زیر چشمی به تیم دوچرخه سوارانی نگاه می کرد که داشتند در یک تایم تریل سربالائی رکاب می زدند و چه قدر هم جاده سبز و کوهستانی بود،و رنک قرمز و ابی و زرد زیبا تراش کرده بود،نگاه شرمگینانه اش روی یکی از ورزش کاران گره خوده بود. برای فردا صبح کلی حرف برای دوست همکلاسی اش داشت،و اینکه اصلا ترسی در کوه پایه نداشته .شب در موقع خواب سردش شده بود و مادر فکر  کرد باید سرما خورده باشد،وقتی پلک های را می بست رنک آبی و قرمز لباس های تنک را نمی توانست فراموش کند