ادبییات استادی محمد فؤاد گؤپرولو نسیمی حضرت لرین باره سینده مقدمه

محمد فؤاد کؤپرولو

" 14- نجو عصرین سون یاری سیندا دوغو و باتی آنادولودا بویوک بیر شاعیر شهرت قازانان نسیمی ایله صوفیانه کلاسیک شعرین یوکسک بیر تکامل درجه سینده واردیغینی گؤروروک .قولاندیغی لهجه باخیمیندان آذری دائره سینه منسوب اولماغا برابر ؛ بویوک و نفوذو باخیمیندان اونو بو ساحه ادبییات کادروسونا سوخماق ضروری دیر.14-نجو یوز ایلین سون  زامان لاریندا استرآباد عرق و آذربایجان و آنادولو ساحه لرینده یاییلان و 15-نجو یوز ایلین ایلک یازی لاری سیندا عثمانلی امپراتورلوغو ساحه سینده بویوک  بیر نفوز قازانان بکتاشیلیک ایله قاریشان حروفی لیک ایراندا تز ایتمیش و یانیز تورک لئر آراسیندا یاشامیشدیر .نسیمی بو مسلکی قوران فضل الله نعیمی حروفی نین باشلیجا خلیفه لئریندئن اولوب  .آنادولو حروفی یاییلماسیندا چوخ بویوک بیر روا اوینامیش و هجری 7-8 ده دری سی سویولماق صورتیله اؤلدؤرولموشدور  نفوذو عصرلرجه عثمانلی و آذر ادبییاتلاری دائره لرینه منسوب شاعیر لر اؤزه رینده گؤزه چارپان و خاطره سی خلق کوتله لری و بالخاصه بکتاشیلر حروفیلر قیزیلباشلار کیمی زومره لر آراسیندا یاشایان نسیمی بویوک بیر شاعیر دیر صوفیانع لیریسم اوندا چوخ قوتلی و چوخ دآهنگلیدیر.

صوفیانه عشقی اونون قده ر صمیمی و جانلی افاده ائده ن شاعیر چوخ نادیر دیر  او کلاسیک شعر طرزی نین بوتون قاعده لرینه رعایت ائتمیش ؛کلاسیکشعر شکیللرینی موفقیت ایله قولانمیشدیر .

اونون دیوانیندا کلاسیک تورک شعرینه مخصوص اولان  و فارس ادبییاتیندا تصادف ائدیلمه ینتویوقلار دا واردیر .15-16 یوزایللرده آنادولو دا یئتیشن حروفی شاعیرلری نین هامیسی نسیمی یی تقلید ائتمیشلئر .آذربایجان دا ادبییات ایسه حبیبی دن ؛ ختائی دن فضولی دن باشلایاراق بو تاثیر سون زمان لارا قده راؤزونو گؤستئرمیش ؛ حتی چاغتای ادبییاتی دائره سینده  نسیمی نین شوهرتی و نفوذو دائیما گؤزه چارپمیشدیر "

دو پاره گی

_ دوست داشتن را تنها در حیطه مخصوص برایمان تعریف کرده اند ؛غیر این چند جزء همه را با بی مهری گاهی دیوانگی و وازده گی .

_ فهم اش  را برایم مشکل کردی رفیق ؛ نمی دانم و نمی توانم بفهمم

_ ببین همه خانواده اش را دوست دارند در همین دوست داشتن اگر برای خانم ات زیادی وقت بگذاری می شوی " زن ذلیل " یا همه ممکن است طبیعت را دوست داشته باشند اگر تنها هفته ای با ذوق و شوق بند و بساط ات را جمع کنی به کوهی بزنی ؛ همین اول کسی که دیوانه کوه ات می نامند همین خانواده ات هست ؛در همین خونه ای که سال ها به قولی خرکنی کرده اید مسخره ات می کنند .

_ حالا عمری غزب اوغلی بودی ؛به قول خودت این فهمیدن ها از از چه و که یاد گرفته ای که  درست به هدف می زنی 

_ تا وقتی پدرم بود همیشه چهره اش پر از غم و کدر بود با اینکه چندان  سنّی نداشتم غم پدر را از همان قیافه تکیده اش می فهمیدم وقتی هم در عرض یک هفته مریض شد و رفت ؛من ماندم تنها مادرم .برای سر بازی  کفالت مادر را گرفتم  یکی از بزرگان محل بردنم برای کار در یکی از کار خانه های تبریز .

مادر از همان وقتی که خودم را شناختم همیشه یا روضه بود یا مسجد محل قبل و بعد انقلاب هم توی خونه مان نه رادیو بود نه تلویزیون ؛چون مادرم حرامش می دانست آن همه اخبار فبل و بعد انقلاب را تنها در بیرون توی مغازه رفیقم که نشریات روزانه می فروخت گذشت با کسی مراورده نداشتم و برای مادر تنها تلفون همان دگّه جریده فروشی را داده بودم تا عصر وقتی به خونه می آمدم لوازم خورد و خوراک سفارشی مادر را می خریدم .بعد انقلاب سه چهر باری پاسپورت گرفتم که لا اقل منم مثل خیلی از دوستان تنی به اب زنم نشد که نشد .نه مادر اجازه می داد و نه چندان پس اندازی داشتم .

_ در این میان قهوه چی سر قلیان ها را عوض کرد و اصلا در گذشت وقت نبودم که هوا هم تاریک شده .تنها خواستم این بود که بقیه چی ...

_ در همه این وقت ها سرم به تیم فوتبال شهرمان بود ؛کم کم از دیوانه گی گذشتم یعنی گذاشتند کنار و از کوشه کنار شنیدم که پشت سرم دارند انگ بی اخلاقی هم می زنند چون  دیگر سن و سالم داشت می گذشت و بالای پنجاه سن ام بود . روزی با هزار مقدمه چینی به مادر حالی کردم که می خوام ازدواج کنم .شب دیر وقت بود خوابیدم و مادر را با همین فکر ازدواج تنها گذاشتم تا فکر هایش را بکند . صبحی که مثل همیشه دیر وقت از خواب بلند شدم ؛ دیگر از سفره صبحانه خبری نبود و هم مادر که ظاهرا در مسجد محل داشت حرف و حدیث آقا روحانی محل را کوش می کرد و ظهری که آمد باز از نهار خبری نبود دیگر متوجه شده بودم که از حرف های  ازدواج دیشبی ام دل خور  شده . تمام روزم را با قیافه پر از غم کدر پدر شب کردم و دیگر هیچ وقت صحبت از از دواج نکردم  چند سالی بود که به روال سابق داشتم زنده بودن های خود و مادرم را مشق می کردم . شش ماهی مریض شد و همان سرپائی تحمل اش کرد و در این شش ماه دهها دکتر برده بودم و تمام تشخیص ها حکایت از بیماری روحی داشت . تا اینکه شبی که باهم نشته بودیم و من داشتم روز نامه را ورق می زدم  گفت : می خواهم بخوابم و خوابید .

_ دیگر صبحی اورژانس آمد و نوشته دادند که شب ایست قلبی داشته و بعد مراحل قانونی دفن اش کردیم 

چند هفته ای گذشته بود که یکی از دوستانم برایم تلویزیونی گرفت و مهواره ای هم سوار کردند .

 شب و روزم را به تماشایش می گذرد و دنیا را می بینم  و مثل کسی تازه متولد شده و در این میان به تمام کوه های که رفته بودم در مقابل طبیعت غرب و الاسکا و افریقا ؛مثل زندگی من دو گانه گی ها بیداد می کند .

خدا هم باید دو نظر متفاوت داشته باشد یکی برای ما خاورمیانه ای ها یکی برای دیگران .

_ چقدر زندگی ام دوپاره شد .