سد معبر

دختر جوان در لابه لای کیف دستی اش به دنبال صد تومنی میگشت که به پسرک فال حافظی بدهد و دوستش به سختی شعری را زمزمه می کرد .... خرم آن روز از این منزل ویران بروم.... صدای لگد مامور سد معبر به پیت بساط پسرک حواسم را پرت کرد.
دختران جوان با ترس عجین شده در هیاهوی پیاده رو گم شدند وپرنده در قفس با همه تک بیتی های حافظ در دست مامور شهرداری بود. ومن پا های خسته خود را می کشیدم و دکتر سروش از حداکثری میگفت و بیست وپنچ سال دیگر را طلب می کرد انگار ما آزمایشگاه تئوری های او هستیم ، انقلاب فرهنگی ایشان از یاد ها نرفته است.صادق زیبا کلام یک عذری نوشت ولی از آقا سروش ندیدم به قولش: فلسفه  مادر علوم است اگر زیر بال سیاست رفت دیگر باید فاتحه اش را خواند، دیر رسید بعد بیست وپنج سال.

یادی از صمد آآ

در سال های  چهل جوانکی در محله چرنداب خیابان شاه سابق تبریز شب های را سحر می کرد.بی ان که کنجگاوی اهالی محل را و حتی پاسبان سر پست را به خود و اندیشه قصه هایش راه دهد به روز می کرد و صبح گاهان در سر کلاس بچه های دبستانی زندگی دارا وآذر را دور میز صبهانه با دندان های تمیز مسواک کرده وحوله وصابون زده تشریح می کرد. چه قدر دارا واذر زیبا بودند دارا شلوارش گوتاه بود ما اصلا نمی فهمیدیم که چرا منزل اینان این قدر ساده و تمیز است اصلا دارا موی سرش بلند بود مگر ناظم مدرسه نداشتند .پدر مان همیشه خدا مارا نصیحت می کرد اگر شما یه کمی هم بزرک بشوید به صمد آآ می گویم به درس مشق شما هم برسد پسر خوبی لست هر وقت مرا سر پست می بیند از جایش بلند می شود و به من سلام می کند می گوید سر کار( حالون نجه دور) یه عالمه کتاب را گذاشته زیرش و رویش نشسته کار خوبی می کند چون این سمند های تازه پا های آدم را درد می اورد.باشد وقتی بزرک شدید سال آینده به مدرسه صمد آآ شما را می برم.
حرف های پدر را زیاد نمی فهمیدیم ولی شبها وقتی با دلو های سوراخ شده دنبال آب شیر قرنا شهرداری می رفتیم تا در غیاب هیا هوی همسایه ها بقول امروزی ها کثیر اولاد اب مورد نظر مادر را بیاوریم صمد اقا رامی دیدم که سر از کتاب برنمی دارد. در نگاه کودکانه ما زیاد بزرگ بود ولی لاغر. معلم دبستانی بود که از خانه ما فاصله داشت  چهره‌اش عجیب مهربان بود هیچ به معلم ما اقای توکلی شباهت نداشت به نظر نمی رسید با خط کش بخواهد دانش آموزی را بزند چون همیشه تبسم در لبانش بود.خیلی دلمان می خواست ما هم شاگرد او بودیم. بعد ها فهمیدیم ماهی سیاه کوچک اش را همان موقع ها که پدر پاسبان سر کوچه بود به دریا فرستاد.و همان شب ها که پدر سر پست بود او تماشای مسلسل پشت ویترین مغازه اقای اکبری بود . ودر همان شب ها او برای الدوز قصه اش اشک ریخت وکتاب تاریخ بزرک کلاس پنجم را که نه در کیف جا می گرفت و نه در طاقچه نخواند و برای اب تنی به ارس رفت و دیگر باز نیامد.